احمد علوی
.
امروز از همیشه پریشان تری چقدر
داری دوباره از همه دل می بری چقدر
.
دیدم که بر فراز عقابت نشسته ای
حالا شبیه حضرت پیغمبری چقدر
.
با دیدن جمال تو می گفت جبرئیل
پیغمبر خدا تو علی اکبری چقدر
.
دیگر رجز مخوان به ذکری بسنده کن
لازم به ذکر نیست که جنگاوری چقدر
.
ای آن که تشنه آمدی و تشنه می روی
جام بلاست در کف من می خری … چقدر ؟
.
با این شکوه و این قد و قامت قیامتی
با آن لبان غرقِ به خون محشری چقدر
.
من در شب مکاشفه دیدم به چشم خویش
بر روی نیزه از همه سرها سری چقدر
.
لختی درنگ کن که بنی هاشم آمدند
لختی نگاه کن به خودت پرپری چقدر
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید