در دل زخمی خود درد نهانی دارم
دیده ی خون شده و اشک فشانی دارم
.
در همین شهر خودم فاتحه ام را خواندم
بی کسم در دل شب فاتحه خوانی دارم
.
سنگ هاشان به لبت چشم طمع دوخته اند
از همین مسئله دائم نگرانی دارم
.
بس که من در زدم و سنگ نثارم کردند
نه دگر حوصله نه تاب و توانی دارم
.
لب من خون و دلم خون و دو چشمم خون است
عاشقی هستم و از عشق نشانی دارم
.
هر چه من نامه نوشتم به حضورت نرسید
گرچه مسولیت نامه رسانی دارم
.
شدم آواره که در کوفه غمت را بخرم
سر خود را به هوایت سر داری ببرم
.
چشم این قاصدک سوخته ات گریان است
غربتم بغض شده بین گلو پنهان است
.
شرم دارم که بگویم که چه با من کردند
به قناره بدن بی سرم آویزان است
.
کوفیان رسم و رسومات عجیبی دارند
غارت و کشته شدن عاقبت مهمان است
.
به سر پنجه یشان زلف گره خواهد خورد
بی هوا ضربه زدن عادت نامردان است
.
همه در سنگ زدن خوب مهارت دارند
غالباً ضربه شان هم به لب و دندان است
.
کوفیان مرد ندارند به میدان ببرند
مسلم بی کس تو مرد همین میدان است
.
شده امروز سکوتم همه ی فریادم
قطره ی اشکم و از چشم همه افتادم
.
زخم بال و پر مسلم به فدای پر تو
چشم های تر من قاصد چشم تر تو
.
من سر بام به گودال تو می اندیشم
به لبم روضه ی صد پارگی پیکر تو
.
زره ام رفته ! فدای نخی از پیرهنت
وای من از تن عریان شده و پرپر تو
.
دخترم را اگر اینجا به کنیزی بردند
غم مخور دختر من سهم غم دختر تو
.
اهل این شهرِ بلاخیز همه بد نظرند
نگرانم به خدا از گذر خواهر تو
.
سر دروازه اگر چه سرم آویزان است
هرچه آمد به سرم باز فدای سر تو
.
سهم خود را نوک نیزه ز سرت خواهد برد
سنگ این شهر دقیقاً به لبت خواهد خورد
.
.
.
مسعود اصلانی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید