از تشت زر رسیده به دیدار دخترش
تا بلکه وا کند گره از کار دخترش
.
خورشیدوار بین طبق می کند طلوع
تا روشنی دهد به شب تار دخترش
.
شاید دوباره سمت مدینه سفر کند
با دیدن دوباره ی رخسار دخترش
.
در مجلس خرابه نشینان شهر شام
می سوزد از غم تن تبدار دخترش
.
بر دامن فرشته ی خود آرمیده است
چون مادرانه تر شده رفتار دخترش …
.
دورش قرق شده ست ز پروانه سوخته
اهل خرابه اند گرفتار دخترش
.
بیداد بی کسی و غریبی ست ؛ آمده
تا با سر بریده شود یار دخترش
.
آن گونه های خشک و ترک خورده شاهدند
او چند بوسه است بدهکار دخترش
.
.
.
محمد قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید