او بود و یک لشکر ، ولی لشگر ، چه کردند
با یاس سرخ باغ پیغمبر ، چه کردند
.
گرگان کوفه ، جسم او در بر گرفتند
با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند
.
با سوز دل زخم تنش را تاب دادند
آن تشنه لب را از دم تیغ آب دادند
.
جسمش ز نوک نیزه با جوشن یکی شد
پیراهن خونین او ، با تن یکی شد
.
” بنسعد ازدی ” بر تنش زد نیزه از پشت
هر سنگدل ، یک بار آن شهزاده را کشت
.
افتاد ، روی خاک و عمو را صدا زد
مانند مرغ سر بریده دست و پا زد
و
فرزند زهرا همچنان باز شکاری
آمد به بالای سرش با آه و زاری
.
در دست گلچین ، دید یاس پرپرش را
می خواست ، کز پیکر جدا سازد سرش را
.
با تیغ بر او حمله ، چون شیر خدا کرد
دست پلید آن ستمگر را جدا کرد
.
لشکر ، برای یاری او حمله کردند
آوخ ! که با آن پیکر خونین چه کردند
.
از میهمان خویش استقبال کردند
قرآن ثارالله را پامال کردند
.
با آن که بر هر داغ ، داغ دیگرش بود
این داغ دل ، تکرار داغ اکبرش بود
.
.
.
استاد حاج غلامرضا سازگار
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید