ای همسفر ای هم نفس ای روح امیدم
***
ای همسفر ای هم نفس ای روح امیدم
بردار سر از خاک من از شام رسیدم
خود مثل کمان در غم هجر تو خمیدم
.
روزی که عدو برد مرا از سر نعشت
آمد به لبم جان و دل از خویش بریدم
.
گردید دل سوخته ام تشت پر از خون
در تشت طلا تا سر خونین تو دیدم
.
یک بار نلرزیدم و زانوم نشد خم
صد کوه بلا را به سر دوش کشیدم
.
از حال دل سوخته ام باز چه پرسی
کز خصم ستمکار شنیدی چه شنیدم
.
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است
این روی کبود من و این موی سپیدم
.
یک روز چو تو در بغل فاطمه بودم
یک روز پیاده به روی خار دویدم
.
از مقتل خون تا دم دروازه ی ساعات
یک گام نلرزیدم و یک دم نبریدم
.
با آن همه وقتی به لبت چوب جفا خورد
برخواستم و پیرُهن خویش دریدم
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید