تا دشت ها هوای دلت را دویده ای
در کوه انعکاس خودت را شنیده ای
.
در آن شب سیاه نگفتی که از کدام
وادی سبد سبد گلِ مهتاب چیده ای ؟
.
” تبت یدا… ” ابی لهبان شعله می کشند
تا پرده ی نمایش شب را دریده ای
.
رویت سپیده ای ست که شب های مکه را …
خالت پرندهای ست رها در سپیده ای
.
اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای
.
باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت
هر حلقه یک غزل شد و هر مو قصیده ای
.
راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج
افتاد از شگفتی دست بریده ای
.
بالاتر از بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا ، تک و تنها پریده ای
.
دریای رحمتی و از امواج غصه ها
سهم تمام اهل زمین را خریده ای
.
حتی کنار این غزلت هم نشسته ای
خط روی واژه های خطایم کشیده ای
.
گفتند از قشنگیت اما خودت بگو
از آن محمدی که در آیینه دیده ای
.
.
.
قاسم صرافان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید