تو اسم اعظمی و در بیان نمی گنجی
***
تو اسم اعظمی و در بیان نمی گنجی
درون حافظه ی واژگان نمی گنجی
تو جان جانی و جان است جسم تو حتی
به حصر کالبد جسم و جان نمی گنجی
.
مگر همای تو بر عرش سایه اندازد
که در مخیّله ی آسمان نمی گنجی
.
تو استعاره ی خویشی چنان یگانه که در
لباس مندرس این و آن نمی گنجی
.
حقیقتی ابدی هستی از ازل جاری
عجیب نیست اگر در زمان نمی گنجی
.
خدا به روی تو آغوش کعبه را وا کرد
که خانه زادی از این رو به خانه می گنجی
.
برای درک تو شد خلق آخرت آخر
به ظرف ظرفیت این جهان نمی گنجی
.
قدم گذاشتی از مرز عقل ها بیرون
تویی که در دل هر عاشقانه می گنجی
.
برای دلخوشی من قدم زدی در شعر
وگرنه در غزل بی گمان نمی گنجی
.
.
.
امیر اکبرزاده
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید