در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
***
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو در می آورد
.
همه عمرش به خزان بود ، ولی در این حال
اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد
.
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
.
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
.
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
یک نفر آن طرف انگار که سر می آورد
.
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو در می آورد
.
.
.
کاظم بهمنی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید