وحید قاسمی
.
دلشوره ای افتاده در جانم برادر
غمگینم و سر در گریبانم برادر
.
حس بدی دارم ، عجب دشت عجیبی است !
مبهوت سِحر این بیابانم برادر
.
یک دشت مرد اجنبی دور و بر ماست
اینجا مزن خیمه ، هراسانم برادر
.
در کاروانت دختران بی شماری ست
می ترسم از آینده ، حیرانم برادر
.
جایی برای بازی طفلان تو نیست
دلواپسِ خار مغیلانم برادر
.
صحرای محشر پیش این صحرا بهشت است
خشکیده لب های غزل خوانم برادر
.
دست دخیل خارهای دشت رفته
سمت ضریح پاکِ دامانم برادر
.
بادی جسارت کرد و خلخالم تکان خورد
تشویش دارم ، دل پریشانم برادر
.
آن نامه های بار اُشتر را نشان ده
با حُر بگو در کوفه مهمانم برادر
.
با زینب ات دنیا سرِ سازش ندارد
مظلومه ی معروفِ دورانم برادر
.
از کودکی با درد چشمم خو گرفتم
در گریه کردن ، پیر کنعانم برادر
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید