وحید قاسمی
.
شناخت چشم تر عمه این حوالی را
شناخت تک تک این قوم لاابالی را
.
چقدر خون جگر خورد مرتضی شب ها
ز یادشان ببرد سفره های خالی را
.
هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حکایت تو و آن فصل خشکسالی را
.
نمیشود که دگر سمت معجرش نروی ؟
به باد گفته ام این جمله ی سؤالی را
.
عطش به جای خودش ، کعب نی به جای خودش
شکسته سنگ ملامت دل سفالی را
.
دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش کودک خیالی را
.
شبیه مادرتان زخمیام ، زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شکسته بالی را ؟
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید