چون صبا دید به صحرا ، بدن بی کفنش
خاک می ریخت به جای کفنش بر بدنش
.
چون که از مرکب خود ، شاه به گودال افتاد
حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش
.
آخرین بار که شه ، جانب میدان می رفت
خواهرش داد به او ، کهنه ترین پیرهنش
.
من چه گویم ؟ چه شد این پیرهنش ، آخر کار
که همی سوخت ز تابیدن خورشید ، تنش
.
گشت آغشته به خونِ دلِ او ، تربت او
از سُم اسب سواران به بدن تاختنش
.
عجبا ! از بدنی بی سر و این جورِ عدو
بس نبودیش مگر آن همه کرب و محنش ؟
.
زینب از دیدن این صحنه ی جانسوز ، ” حسان ” !
مات و حیرت زده ، انگشت عجب بر دهنش
.
.
.
استاد حبیب الله چایچیان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید