انسیه سادات هاشمی
.
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شاید بیندازد عصای میهمانش را
.
مهمان می آید در ید بیضایش آورده ست
دریاچه ای از نورهای بی کرانش را
.
با هر شگردی ریسمان ها را می اندازند
هر عالمی رو می کند اوج توانش را
.
موسای این قصه ولی ترسی به جانش نیست
او خوب می داند روند داستانش را
.
لب می گشاید نورباران می شود دربار
می گسترد بر عقلِ کل ها کهکشانش را
.
سرها فرو افتاده و لب ها فروبسته
پس می کشد آرام هرکس ریسمانش را
.
امروز ” یوم الزینه ” ی دربار مأمون است
روزی که عشق از آنِ خود کرد آستانش را
.
شاهِ زمین خورده پشیمان زیر لب می گفت :
” لعنت به من ! اصلا نمی کردم گمانش را
.
یا جای او اینجاست دیگر یا که جای من
یا باید از خود بگذرم یا این که جانش را … “
.
سقراط ها قربانیِ حکم حسودانند
پروا مکن مأمون بیاور شوکرانش را
.
یک روز می خندد به ناکامیِ تو هرکس
خورده است با قصد تبرک زعفرانش را
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید