قرار شد که بیایی و از ستاره بگویی
صدای پنجره باشی و از نظاره بگویی
.
تمام قصه ی دردِ هزار و یک شب ما را
– بدون آنکه بخوانی – به یک اشاره بگویی
.
نشان صبح همین بود ، همین که ” حی علی العشق “
تو با صدای سپیدت به هر مناره بگویی
.
برای دخترکانی که سهم خاک نبودند
تو از جوانه زدن در شبی بهاره بگویی
.
و موج ، پشت سرِ موج ، به صخره ها بزنی تا
از آن حقیقت آبی در این کناره بگویی
.
چه سبز می شود آن روز که در صدای سواری
غزل دوباره بخوانی ، اذان دوباره بگویی
.
.
.
قاسم صرافان
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید