می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
***
می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست
.
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست
.
در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست
.
در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست
.
در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آن که کوتاه و ژرف است اما در اوج بلند است
.
داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست ؟
.
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست
.
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست
.
از پا سوار من افتاد تا آن که مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست
.
این اسب بی صاحب انگار ؛ در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست
.
.
استاد محمدعلی مجاهدی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید