ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
****
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
.
خسته از ماندن و آماده ی رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
.
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست می آمد و رخساره برافروخته بود
.
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
.
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد
.
یا علی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
.
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله ی در پوست نگنجیدن را
.
بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید
زیر پایش همه ی کون و مکان می چرخید
.
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
.
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت : لاحول و لا قوه الا بالله
.
مست از کام پدر ، زاده ی لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
.
آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
.
رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی
پسرم ! چند قدم مانده به بعثت برسی
.
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
.
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
.
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح و باده به دست
.
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا می گیری
.
زخم ها با تو چه کردند ؟ جوان تر شده ای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای
.
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
.
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا *
.
گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید
با فغان پسرم وا پسرم می آید
.
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی این بار چرا دست به پهلو داری ؟!
.
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است ؟!
.
مثل آیینه ی در خاک مکدر شده ای
چشم من تار شده ؟ یا تو مکرر شده ای ؟!
.
من تو را در همه ی کرب و بلا می بینم
هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم
.
ارباً اربا شده چون برگ خزان می ریزی
کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی
.
مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
.
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم …
.
* جایی خواندم که روزی در کودکی شهزاده علی اکبر علیه السلام از پدر انگور خواستند و البته فصل این میوه نبود ؛ امام دست در ستون مسجد بردند ، و با معجزه ای خوشه انگوری به فرزند خود دادند و فرمودند : خدا آن روز را نیاورد که تو از من چیزی بخواهی و من …
.
.
.
سید حمیدرضا برقعی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید