و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
*****
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
.
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
.
یکی نبود که جانی به داستان بدهد
و مثل آینه او را به او نشان بدهد
.
یکی که مثل خودش تا همیشه نور دهد
یکی که نور خودش را از او عبور دهد
.
یکی که مَطلع پیدایش ازل بشود
و قصه خواست که این مثنوی غزل بشود
.
نوشت آینه و خواست برملا باشد
نخواست غیر خودش هیچ کس خدا باشد
.
نوشت آینه و محو او شد آیینه
نخواست آینه اش از خودش جدا باشد
.
شکفت آینه با یک نگاه ؛ کوثر شد
که انعکاس خداوندی خدا باشد
.
شکفت آینه و شد دوازده چشمه
و خواست تا که در این چشمه ها فنا باشد
.
و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند
به او که خواست خدا چشمه ی بقا باشد
.
نگاه کرد و آیینه را به بند کشید
که اصلاً از همه ی قیدها رها باشد
.
خدا ، خدای جلالت خدای غیرت بود
که خواست ، آینه ناموس کبریا باشد
.
نشست ؛ بر رخ آیینه اش نقاب انداخت
و نرم سایه ی خود را بر آفتاب انداخت
.
در این حجاب ، جلال و جمال ” او ” پیداست
” هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست “
.
نشاند پیش خودش یاس آفرینش را
و داد دسته ی دستاس آفرینش را
.
به دست او که دو عالم ، غبار معجر او
و داد دست خدا را به دست دیگر او
.
به قصه گفت ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از این گنبد کبودش را …
.
رسید قصه به اینجا که زیر چرخ کبود
زنی ، ملازم دستاس ، خیره بر در بود
.
چرا که دست خداوند ، رفته بود از فرش
انار تازه بچیند برای او در عرش
.
کمی بلندتر از گریه های کودکشان
درخت های جهان در حیاط کوچکشان
.
کنار باغچه ، زن داشت ربنا می کاشت
برای تک تک همسایه ها دعا می کاشت
.
و بی قرارتر از کودکی که در بر داشت
غروب می شد و زن فکر شام در سر داشت
.
چه خانه ای ست که حتی نسیم در می زد
فدای قلب تو وقتی یتیم در می زد
.
صدای پا که می آمد تو پشت در بودی
به یاد در زدن هر شب پدر بودی
.
فقیر دیشب از امشب اسیر آمده بود
اسیر لقمه ی نانت فقیر آمده بود
.
صدای پا که می آید … علی ست شاید … نه …
همیشه پشت در اما … کسی که باید … نه …
.
نسیمی از خم کوچه ، بهار می آورد
علی برای حبیبش انار می آورد
.
خبر دهان به دهان شد انار را بردند
و سهم یک زن چشم انتظار را خوردند
.
ز باغ سبز تو هیزم به بار آوردند
انار را همه بردند و نار آوردند
.
قرار بود نرنجی ز خار هم … اما …
به چادرت ننشیند غبار هم … اما …
.
قرار بود که تنها تو کارِ خانه کنی
نه این که سینه سپر ، پیش تازیانه کنی
.
فدای نافله ات ! از خدا چه می خواهی ؟
رمق نمانده برایت … شفا نمی خواهی ؟
.
صدای گریه ی مردی غریب می آید
تو می روی همه جا بوی سیب می آید
.
تو رفته بودی و شب بود و آسمان ، بی ماه
به عزت و شرف لا اله الا الله
.
خدای قصه یکی بود و سخت تنها بود
یکی نبود و خدا در دلش سخن ها بود
.
و قصه رفت بگرید ، یکی نبودش را
سیاهپوش کند گنبد کبودش را
.
.
.
حسن بیاتانی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید