کشید دست خودش را ز دست عمّه ی خود
و با شتاب روانه به سوی مقتل شد
.
رسید و دید عمویش به خاک افتاده
عمو که نه پدرش چاک چاک افتاده
.
نگاه کرد کسی با شتاب می آید
به قصد کشتن عالی جناب می آید
.
دوید تا سپر پیکر عمو بشود
و آخرین نفر لشگر عمو بشود
.
دوید تا که بفهمند لشگر کوفه
رسیده است که بال و پر عمو بشود
.
گرفت دست خودش را مقابل شمشیر
برای این که فدای سر عمو بشود
.
تمام حاجتش این بود تا که در گودال
گلوش پاره چونان حنجر عمو بشود
.
به ضرب تیغ قلم شد همین که دستش ؛ آه
کشید از دل خود ناله ؛ گفت وا أُمّاه
.
گمان کنم که به یاد مدینه افتاد و
به یاد مادر بشکسته سینه افتاد و
.
گرفت حضرت ارباب در بغل او را
گرفت چون دل محراب در بغل او را
.
به یاد روی حسن داشت بوسه اش می داد
که شد ز چلّه ی دشمن سه شعبه ای آزاد
.
که حلق کودک و جسم حسین را سوزاند
چنان نشست … دو تا صید را به هم چسباند …
.
.
.
محمد قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید