یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
***
یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی
.
ذکر لا حول و لا از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سرسخت به لب ها نزنی
.
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی ؟
.
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره شود آیا نزنی ؟
.
نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا
ساقه ی نیزه ی خونین شده را تا نزنی
.
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
.
دست و دل باز شو ای دست ! بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی
.
.
.
علیرضا لک
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید