نگاهمان کردند
***
نگاهمان کردند
که این حسینیه را سر پناهمان کردند
.
خراب بودیم و
به دست مرحمتی رو به راهمان کردند
.
درون این خیمه
غلام آمده بودیم و شاهمان کرد
.
شدیم از خودشان
نگاه تا به لباس سیاهمان کردند
.
به غسلی از گریه
غبارروبی و پاک از گناهمان کردند
.
عزای مسلم را
شروع نوکری این دو ماه مان کردند
***
بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم ؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
***
نمانده یک نفرش
نمانده یک نفر از کوفیان دور و برش
.
نه از هراس کسی
که کرده در به دری حسین در به درش
.
به جان خریده غمِ
عزیز فاطمه را با تمام دردسرش
.
حسین در راه است
کند چگونه ز دار الاماره با خبرش
.
به فکر قافله است
نه این که فکر خودش باشد و دو تا پسرش
.
حسین جای خودش
گرفته دلهره چون زینب است همسفرش
.
زمان آن برسد
حسین جان خبر من به کاروان برسد
.
شده است کوفه یکی
که با اسارت زینب به آب و نان برسد
.
چقدر سنگ اینجاست
خدا به داد اسیری کودکان برسد
.
شود زمانی که
برای بردن پیراهنی سنان برسد
.
کجاست انگشتر
غنیمتی که نمانده به ساربان برسد
.
قرار شد با اسب
جراحت تن بی سر به استخوان برسد
.
نگفته ام از شام
هنوز مانده که روضه به خیزران برسد
***
من اگر شمر را ز یاد برم
از گناه سنان نمی گذرم
.
او فرو کرد نیزه در بدنش
از همان لحظه خم شده کمرم
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید