در بهار زندگی رنگ خزان را دیده ای
هر چه را مقتل روایت کرده آن را دیده ای
.
سوز زهر آتش به جانت زد ولی در کودکی
تشنه لب ؛ سوزان ترین روز جهان را دیده ای
.
روز عاشورا میان خنده های کوفیان
ناله ی پیری به بالین جوان را دیده ای
.
در تمام عمر اگر می سوختی مثل رباب
روی دوش حرمله تیر و کمان را دیده ای
.
در میان خیمه ها وقت غروب آفتاب
لحظه لحظه اضطراب عمه جان را دیده ای
.
خاک عالم بر سرم در زیر سمّ اسب ها
جسمِ عریانِ بزرگِ خاندان را دیده ای
.
از درون خیمه هایی که در آتش سوختند
گوشواره بردن غارتگران را دیده ای
.
وقتی از زخم زبان کوفیان راحت شدی
تازه بعدش شامیان بد دهان را دیده ای
.
در کنار عمه جان ، در مجلس نامحرمان
بر لب قاری هجوم خیزران را دیده ای
.
داغ هایی که شمردم شمّه ای از داغ توست
هر چه را مقتل روایت کرده آن را دیده ای
.
.
.
علی ذوالقدر
.
نظرات