طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی ، میثم تمار
.
آن شیردل بیشه ی سرسبز ولایت
آن عاشق و دل باخته ی مکتب ایثار
.
در چرخ کمال علوی ، اختر دانش
بر باب علوم نبوی ، صاحب اسرار
.
پرسید از آن شیفته ی آل محمد
فخر دو جهان ، شیر خدا حیدر کرار
.
کای دوست ! چه حالی است تو را گر ز ره کین
در راه ولایت ببَرندت به سرِ دار ؟
.
هم دست تو ، هم پای تو از تیغ شود قطع
آرند زبان از دهنت فرقه ی اشرار
.
گفتا که اگر دادن جانم به ره توست
جانم به فدای تو ! به هر لحظه دو صد بار
.
گویند که در کوفه حبیب بن مظاهر
برخورد به او خنده زنان بر سر بازار
.
فرمود که ای یار علی ! در همه احوال
بینم که در این راه کشی محنت بسیار
.
در پاسخ او میثم تمار چنین گفت :
ای پور مظاهر ! زهی از دولت بیدار !
.
بینم که ز خون سر تو چهره شود سرخ
در راه حسین بن علی ، رهبر احرار
.
مردم سخن هر دو شنیدند ولی حیف
لبخند تمسخر زده با حالت انکار
.
چندی نگذشت از سخن آن دو که دیدند
صدق سخن هر دو نفر گشت پدیدار
.
میثم ز سر دار بلا سر به در آورد
چون ماه فروزنده ز آغوش شب تار
.
دو پا و دو دستش ز بدن ، قطع و زبانش
گویا به ثنای علی و عترت اطهار
.
فریاد زد : ای مردم ! دانید علی کیست ؟
احمد چو علی هست و علی ، احمد مختار
.
دانید علی کیست ؟ همان کس که به فرداست
مهرش ثمر جنت و بغضش شرر نار
.
دانید علی کیست ؟ علی ، جان رسول است
قرآن محمد به فصاحت کند اقرار
.
دانید علی کیست ؟ علی محور توحید
دانید علی کیست ؟ علی نقطه ی پرگار
.
بالله ! که با طاعت کونین نباشد
بر خصم علی جز شرر نار ، سزاوار
.
از منطق او کاخ ستم شد متزلزل
گفتی که مگر خطبه ی مولا شده تکرار
.
می رفت که در کوفه فتد شور قیامت
وز تخت شود زاده ی مرجانه نگون سار
.
با خشم رسیدند و بریدند زبانش
کز پیش از این ظلم ، علی بود خبردار
.
بعد از سه شب و روز از این وقعه ی جانسوز
زد نیزه به پهلوش عبیداللَّه غدّار
.
در راه علی کشته شدن آرزویش بود
جان داد شجاعانه در این ره به سرِ دار
.
نگذشت مگر اندکی از کشتن میثم
تا واقعه ی کرب و بلا گشت پدیدار
.
شد نوبت جانبازی فرزند مظاهر
ماه اسدی ، آن اسد بیشه ی پیکار
.
از یوسف زهرا بگرفت اذن شهادت
چون صاعقه زد بر جگر لشکر کفار
.
پوشید ز جان دیده و کوشید به صد جهد
تا نقش زمین گشت به خاک قدم یار
.
گردید ز خون سر او سرخ ، محاسن
آن سان که به او گفته بُدی میثم تمار
.
افسوس ! که شد پیکر آن حافظ قرآن
آزرده چو برگ گلی از نیش دو صد خار
.
قاتل سر نورانی او برد به کوفه
گرداند چو خورشید به هر کوچه و بازار
.
می رفت به هر رهگذر و کوی و بیابان
طفلی پی آن قاتل و آن سر به دل زار
.
قاتل به تحیّر شد و پرسید از آن طفل
آیی ز چه همراه من ؟ ای طفل دل افکار !
.
آن کودک دل سوخته در پاسخ او گفت :
این است سر باب من ، ای جانی خونخوار !
.
این حافظ قرآن و حمایتگر دین است
کُشتی ز چه او را به هوای دو سه دینار
.
فرزند حبیب ! ای گل گلزار مظاهر !
فریاد مزن ؛ سوز دل خویش نگه دار
.
دیدی تو سر پاک پدر لیک ندیدی
طشت زر و چوب ستم و لعل گهربار
.
کن گریه بر آن سر که شکستند به چوبش
نفرین به یزید و به چنین شیوه و رفتار
.
کن گریه بر آن سر که به چشمان پر از اشک
در بین عدو عترت خود دید گرفتار
.
” میثم ” ! جگر شیعه در این آتش غم سوخت
هر مصرع اشعار تو شد یک شرر نار
.
.
.
استاد حاج غلامرضا سازگار
.
نظرات