پیِ خورشید ، شب تا صبح ، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
.
به گریه رد شدیم از کوه و جنگل ، برف می بارید
سکوت شب به هم میخورد ، نم نم حرف می بارید
.
در آن کوه و کمر ، پژواک ایمان سخت دیدن داشت
صدای یا رضای مردم ایران شنیدن داشت
.
صدا ، همراه بوران ، در سکوت دشت می پیچید
دعا ، با نام پیچک ، بر قنوت دشت می پیچید
.
نمی آمد به چشم هیچ کس از بی قراری ، خواب
کجا چیره شده یک بار بر چشم انتظاری ، خواب
.
به ظلمت تاختیم و صفحه ی تقویم فردا شد
گذشتیم از شبِ ناباور و خورشید پیدا شد
.
چه خورشیدی که صبحش در شفق انگار مقتل بود
طلوعش از ته یک درّه در اعماق جنگل بود
.
چه خورشیدی که رمز ذکر یا قدّوس می دانست
که خود را خادم شمس الشّموسِ طوس می دانست
.
شهادت آرزویش بود و شد تعبیر رؤیایش
پس از یک عمر خدمت ، رفت در آغوش مولایش
.
.
.
میثم داوودی
.
نظرات