من ماجرا را خوب یادم هست ، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید ، دستور ، دستور پیمبر بود
.
چرخید سرهای شترهامان ، چون با محمد بود دل هامان
فرمانبری از حرف پیغمبر ، با حج برای ما برابر بود
.
خیل عظیم حج گزاران را گرد درختانی کهن دیدیم
کار بنای سایه بان ها با عمار و سلمان و ابوذر بود
.
زنگ شترها از صدا افتاد ، از دشت حتی رد نمی شد باد
راوی به حرف خویش پایان داد ، یعنی محمد روی منبر بود
.
” اَلیَوم اَکمَلتُ لَکُم دینی… ” ، ” مَن کُنتُ مَولاهُ عَلی مَولاه … ”
بانگ رسایی داشت پیغمبر ، هرچند بعضی گوشها کر بود
.
آن ها که می دیدند می خواندند از چشم پیغمبر مرادش را
آن ها که نشنیدند می دیدند در دست او دست برادر بود
.
هم برکه هم دریا شهادت داد ، هم طور هم سینا شهادت داد
حتی شن صحرا شهادت داد ، حکم ولایت دست حیدر بود
.
از خندق و از بدر تا خیبر ، تا لحظه ی آخر که در بستر
از ابتدا حرف از ولایت بود ، آری ! ولایت حرف آخر بود
.
.
.
محمدحسین ملکیان
.
نظرات