قصه را زودتر ای کاش بیان می کردم
قصه زیباتر از آن شد که گمان می کردم
.
برکه ای رود شد و موج شد و دریا شد
با جهاز شتران کوه اُحُد برپا شد
.
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت
.
تا که بعثت به تکامل برسد آهسته
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت
.
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت
.
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
.
گفت : این بار به پایان سفر می گویم
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علی ست
.
گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمه بگویم ؛ دستش ـ
.
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
.
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما
.
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
.
میرود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام …
.
.
.
سید حمیدرضا برقعی
.
نظرات