غدیر است و به لب جز ذكر یا حیدر نمی آید
***
غدیر است و به لب جز ذكر یا حیدر نمی آید
فراوانی انگور است و مستی سر نمی آید
.
غدیر است و به جز آوای ” اكملت ” نمی جوشد
غدیر است و به لب جز سوره ی كوثر نمی آید
.
چه ذوقی می کنم مضمونی از نام تو می چینم
چه زجری می کشم وقتی كه بیتم در نمی آید
.
چه بنویسم ز مضمونی كه در عالم نمی گنجد
چه بنویسم ز اورادی كه در دفتر نمی آید
.
قلم خشك است و دفتر خشك و دستم خشك و ذهنم خشك
كه انگور ضریحت نیست … شعر تر نمی آید
.
همان گونه كه سیب از کنده ی عریان نمی روید
همان گونه كه صید از پنجه ی لاغر نمی آید
.
نجف گفتم به انگشتر فروشان ذكر می خواهم
همه گفتند : بر دُر غیر یا حیدر نمی آید
.
بجوی از ریشه ی این بیت ها در الغدیری كه
به اثبات غدیر از آن سند بهتر نمی آید
.
خدا رحمت كند علامه را … – با من بگو آمین –
دعایش می کنم كاری ز دستم بر نمی آید
.
چه رشكی می برم بر خاك نعلینش كه می بینم
نشسته بر سر آن كفش و بر این سر نمی آید
.
مساوی دیده دولت را و آب بینی بز را
كز او رنجاندن موری به كاهی بر نمی آید
.
علی كه از علی بودن نمی افتد به غفلت ها
طلا كه در كنار خاك و خاكستر نمی آید
.
علی جز از برای حفظ دین رزمی نكرده ست و
سخن جز از عدالت بر سر منبر نمی آید
.
برادر خواند حیدر را پیمبر … خوب می دانست
كه از آن نابرادرها برادر در نمی آید
.
سخن جایی تمایل كرد كه قافیه شد سختش
اگر حقی ز ما خورده شده باشد سر وقتش
.
كنون در مثنوی باید بگردانم قلم را چون
غزل ” قافیه محدود ” است ؛ از او بر نمی آید :
.
به گردابی در افتادم كه پایانش نمی بینم
شباشب خواب اگر بینم جز ایوانش نمی بینم
.
بنازم در مصاف كفر برق ذوالفقارش را
بنازم با یتیمان پلك های بی قرارش را
.
بیات ترك می بالد به خود شأن و مقامت را
مؤذن زاده وقتی می برد با شوق نامت را
.
نمی خوانم نمازی كه اذانش بی علی باشد
علی بود و علی بود و علی هست و علی باشد
.
خدا وقت وداعش با محمد یا علی گفته
خدا الحق والانصاف گل گفته ست و در سُفته
.
چه خوشبختیم كه مستیم جامی از ولایش را
خدا از ما نگیرد سایه ی ترد عبایش را
.
نگاهش زهره می ترکاند از دم عبدودها را
به رقص ذوالفقارش جوی خون كرده ست صحرا را
.
بنازم از همه رنگی و قومی خیل عشاقش
یكی شد حضرت سلمان یكی شد جرج جرداقش
.
به هرسنگی كه ابراهیم بر كعبه بنا می کرد
عرق از چهره می افشرد و حیدر را صدا می کرد
.
عصای موسی عمران كه آن بوده ست و این بوده
دمی با ذوالفقار حیدر ما همنشین بوده
.
میان مثنوی گفتن غزل می جوشد انگاری
حماسه از تغزل جامه ای میپوشد انگاری
.
به هر در می زنم آیینه را هایی كند امشب
كه عین الله ما را هم تماشایی كند امشب
.
تماشا میکنم اوج بلندای كلامش را
به حیرت می نشینیم شیوه و راه و مرامش را
.
چه می آید ز من غیر از غلامی غلامانش
چه می آید ز من غیر از به لب تكرار نامش را
.
به ما هم گوشه ی چشمی می اندازد شب عیدی
كه مولا دوست دارد گاه گاهی هم غلامش را
.
اگر با بچه سیدها رفیقی خوش به احوالت
صراطی هست و روز اعمالی نگه دار احترامش را
.
سبویی گر تعارف كرد ساقی كه چه اندازه ؟
بگو با عدل یك جام و كرم داری تمامش را …
.
سخت نتوان گرفت دنیا را
سخت باید گرفت دامن تو
.
.
.
نظرات