اشعار آیینی خیمه...

^ دیگر چه روی داده ؟ که بی‌ مطرب و شراب

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 10 مرداد 1399

^ دیگر چه روی داده ؟ که بی‌ مطرب و شراب

متن شعر

دیگر چه روی داده ؟ که بی‌ مطرب و شراب

****

دیگر چه روی داده ؟ که بی‌ مطرب و شراب
رقصند شاه و بنده و مستند شیخ و شاب

.

مرغی به نغمه آمده کز لحن دل ‌کشش
بیدار گشته طالع اسلامیان ز خواب

.

کار طرب رسیده به جایی که آسمان
دارد بنای آن که گذارد شفق ، خضاب

.

مستند دختران رز آن حد که گر کنند
آغاز گریه ، می ‌چکد از چشمشان ، شراب

.

از بس که اوفتاده محیط طرب به موج
غم ، کوه اگر بُوَد ، رَوَدش سر به زیر آب

.

مدهوشم از می ‌ای که اگر زُهره در کشد
مست آن ‌قَدَر شود که ز چنگ افتدش رباب
.

این ‌سان که جنّ و انس و مَلَک در تعیّشند
گویا وصیّ ختم رسول گشته ، بوتراب

.

عید غدیر آمده و شاه اولیا
خواهد به خاص و عام شود مالک ‌الرّقاب

.

دست رسول ، دست خدا را کند بلند
یعنی علی دعاست که حق کرده مستجاب

.

گوید که نیست در پس این پرده جز علی
یعنی که هر چه هست برون آمد از حجاب

.

آن شیر کردگار و وصیّ نبی که هست
یک آیه از مناقب او ، چارمین کتاب

.

شاهی که دل نبسته به دنیا و گفته است :
این است جیفه ‌ای که بُوَد طالبش ، کلاب

.

ای آفتاب چرخ امامت ! خدای را
در روز محشر از سر ما ، سایه بر متاب

.

در مِدحت تو ، دلدل عشقم ز سرکشی
جایی مرا رسانده که پر افکنَد عقاب

.

از پرتو تقرّب اکسیر لطف تو
مس را سزد که باج ستاند ز زرّ ناب

.

حاجب به بند نیست که امر تو ، خصم را
بندد به گردن از رگ شریان خود ، طناب

.

از قوّتی که داده خدایت ، شگفت نیست
گر بر سپهر پیر دهی دوره‌ ی شباب

.

عدل تو ، خسروی است که هنگام داوری
می ‌گیرد انتقام کتان را ز ماهتاب

.

از مطبخ سخای تو ، دودی است آسمان
از ترکش جلال تو ، تیری بُوَد شهاب

.

فیضی است از ترشّح بحر عطای تو
گر دُر به جای قطره فرو بارد از سحاب

.

هر کس که زیر پای سمند تو ، خاک گشت
با بخت هم ‌عنان شد و با رتبه هم ‌رکاب

.

ادراک عقل در خور وصف تو کی بُوَد ؟
خفّاش را چه حد که کند مدح آفتاب ؟

.

بر چشم آن که خاک رهت ، توتیا کشید
سرچشمه ی حیات شود کم ‌تر از سراب

.

تیغ تو آتشی است که چون مشتعل شود
سازد حرارتش ، جگر شیر را کباب

.

بر نطفه گر دهند نوید ولای تو
رقصد ز وجد در رحم مام و پشت باب

.

باشد به پیش قصر مقام تو ، آسمان
چون کرم پیله‌ ای که تَنَد گرد خود ، لعاب

.

بر قلزم وجود ، کجا خیمه می ‌زدم ؟
گر پُر نمی ‌شدم ز هوای تو ، چون حباب

.

از بس که بر تو هست ، امید شفاعتم
جنس گناه می ‌خرم از درهم ثواب

.

دردی ا‌ست بر دلم ز فراقت که گر به کوه
گویم ز سیل اشک ، جهان را کند خراب

.

از شرم این قصیده ، گر ” آتش ” ! نشد قبول
ترسم فرو رَوی به زمین تا رسی به آب

.

می‌ کوش بر دعا که ز حدّ تو این بُوَد
از روی شاهدان معانی مکش نقاب

.

خونت هدر شود ، مگر آگاه نیستی
زین خلق بی‌ حمیّت و شهر پُر انقلاب

.

خواهم به دوستیّ علی ، جان کنم نثار
یا رب ! دعای خسته ‌دلان ساز مستجاب

.

در روز حشر چون کنم از خاک ، سر برون
دست من است و دامن اولاد آن جناب

.

گر یک دو مصرع آمد ، تضمین به شعر من

چون بود مستعد ، نبُوَد دور از صواب

.

من یک تن ضعیفم و یک کاروان ، اسیر

وین خلق بی‌ حمیّت و دهر پُر انقلاب

.

.

.

آتش اصفهانی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *