اشعار آیینی خیمه...

^ تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 29 آبان 1399

^ تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت

متن شعر

تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت

***

تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد ، حرم از سوز صاحبخانه سوخت

.

شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینه ی کاشانه سوخت

.

آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زان شعله هر معمور و هر ویرانه سوخت

.

آه از آن پیمان شکن کز کینه ی خمّ غدیر
آتشی افروخت تا هم ، خمّ و هم پیمانه سوخت

.

لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت

.

گلشن فرّخ فر توحید آن دم شد تباه
کز سموم شرک آن شاخ گل فرزانه سوخت

.

گنج علم و معرفت شد طعمه ی افعی صفت
تا که از بیداد دونان گوهر یکدانه سوخت

.

حاصل باغ نبوّت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت

.

کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آن جلوه ی مستانه سوخت

.

آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته

.

سینه ای کز معرفت گنجینه ی اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود ؟!

.

طور سینای تجلّی مشعلی از نور شد
سینه ی سینای وحدت مشتعل از نار بود

.

ناله ی بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود

.

آن که کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود ؟!

.

گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطه ی پرگار وحدت مرکز مسمار بود !

.

صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود

.

شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آن که جبریل امینش بنده ی دربار بود

.

از قفای شاه ، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی به تن ، تا قوّت رفتار بود

.

گرچه بازو خسته شد ، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همّتش بر گنبد دوّار بود

.

دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد

.

گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت

.

تا ز گلزار حقایق نوگلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد زآن گلزار ریخت

.

شاخه ی طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم بر و هم بار ریخت

.

غنچه ی نشکفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت

.

اختر فرّخ فری افتاد از برج شرف
کآسمان خوناب غم از دیده ی خونبار ریخت

.

طوطی ای زین خاکدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت

.

بسملی در خون تپید از جور جبّار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت

.

زهره ی زهرا چو از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیّار ریخت

.

مهبط روح الأمین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوّار ریخت

.

از هجوم عام بر ناموس خاصّ لایزال
عقل حیران ، طبع سرگردان ، زبان لال است لال

.

شد به پا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت ، قوت از زانوی شاه

.

خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آن چنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه

.

تا حقیقت را به ناحق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیّت باز شد بر روی شاه

.

روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه

.

سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه

.

هر که با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه

.

نغمه ی ” إنّی أنا الله ” نشنود گوساله خواه
غرّه ی دنیا ، نبیند غُرّه ی نیکوی شاه

.

خاتم دین را به جادو برد دست اهرمن

شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه

.

گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه

.

خضر می باید که تا نوشد زآب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی

.

طعمه ی زاغ و زغن شد میوه ی باغ فدک
ناله ی طاوس فردوس برین شد بر فلک

.

زهره ی چرخ ولایت نغمه ی جانسوز داشت
تا سماک آن ناله ی جانسوز می رفت از سمک

.

چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحه ی ایجاد حک

.

شاهد بزم حقیقت ، شمع ایوان یقین
اشک ریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک

.

کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آن که بودی خاک راهش سرمه ی چشم ملک ؟!

.

مستجار هر دو گیتی قبله ی حاجات ، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک به یک

.

بی وفا قومی ، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک

.

پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس
هر که حق را ننگرد کورش کند حق نمک

.

” مفتقر ” گر جانسپاری در ره بانو سزاست
راه حقّ است ” إن تکن لله کان الله لک “

.

همچو قمری با غمش عمری به سر باید کنی
چاره ی دل را هم از این رهگذر باید کنی

.

نور حق در ظلمت شب ، رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب ، رفت در خاک ای دریغ

.

طلعت بیت الشرف را زهره ی تابنده بود

آه کان تابنده کوکب ، رفت در خاک ای دریغ

.

آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بی تاب و پُر تب ، رفت در خاک ای دریغ

.

پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب ، رفت در خاک ای دریغ

.

کعبه ی کرّوبیان و قبله ی روحانیان
مستجار دین و مذهب ، رفت در خاک ای دریغ

.

لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اوّلین محبوبه ی رب ، رفت در خاک ای دریغ

.

حامل انوار و اسرار رسالت آن که بود
جبرئیلش طفل مکتب ، رفت در خاک ای دریغ

.

آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب ، رفت در خاک ای دریغ

.

آن که بودی از محیط فیض و جودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکّب ، رفت درخاک ای دریغ

.

شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستسر

.

بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد

آنچه را با خانه ، صد چندان به صاحبخانه کرد

.

شمع روی روشن زهرا چو آن شب شد خموش
زهره ساز و نغمه ی ماتم در آن کاشانه کرد

.

آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد

.

داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد

.

شاه با آن پر دلی ، دل از دو گیتی برگرفت
خانه را کآنشب تهی زان گوهر یکدانه کرد

.

بارها کردی تمنّای فراق جسم و جان
چون که یاد از روزگار وصل آن جانانه کرد

.

سر به زانوی غم و با غصّه ی بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد

.

شاهد هستی چو از پیمانه ی غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوه ی مستانه کرد

.

ساقی بزم حقیقت گوئیا از خمّ غم
هر چه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد

.

” مفتقر ” را شوری از اندیشه بیرون در سر است
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است

.

.

.

آیه الله العظمی غروی اصفهانی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *