اشعار آیینی خیمه...

از خود فرار کردم و لا یُمکن‌ الفِرار

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 17 بهمن 1396

از خود فرار کردم و لا یُمکن‌ الفِرار

متن شعر

از خود فرار کردم و لا یُمکن‌ الفِرار

امشب دوباره آمده‌ ام بر سر قرار

.

رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم

من آمدم ؛ ولی تو به روی خودت نیار

.

من در میان راه زمین خورده‌ ام بیا

از بس که بار آمده بر روی دوش ، بار

.

آنقدر در حجاب خودم غوطه می‌ خورم

حتی تو را ندیده‌ ام این گوشه و کنار

.

امشب که گریه‌ های تو باران گرفته است

از چشم خشکسال منم قطره‌ ای ببار

.

اصلاً وکیل ما تو و ما هیچ کاره ایم

ما خویش را به دست تو کردیم واگذار

.

در انتظار آمدنم ایستاده‌ ای

شاید به این امید که می آیمت به کار

.

امشب برای این که بیایی به پیش ما

انگشت روی روضه‌ ی دلخواه خود گذار

.

امشب مرا به خانه‌ ی مادر ببر که باز

آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار

.

ما را ببر که گریه بریزیم پشت در

مانند بچه‌ های عزادار و بی قرار

.

.

.

رحمان نوازنی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *