مردم کوچه های خواب آلود ، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شب گریه های نخلستان ، مرد پیکار را نفهمیدند
.
وصله های لباس و پاپوشش ، و یتیمان مست آغوشش
راز آن کیسه های بر دوشش ، در شب تار را نفهمیدند
.
مردمِ دل بریده از بعثت ، که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس ، قصه ی غار را نفهمیدند
.
با تبر باغ را درو کردند ، حالی از باغبان نپرسیدند
خم به اَبرویشان نیاوردند ، در و دیوار را نفهمیدند
.
نیمه شب بود و سایه ها آرام ، کوچه را خیس اشک می کردند
گفت مولا که زود برگردیم ، تا غم یار را نفهمیدند
.
لات هایی که عبدود بودند ، ابتدا با هبل بلی گفتند
بعد از آن هم که یا علی گفتند ، ” أین عمّار ” را نفهمیدند
.
آخر قصه اش بهاری بود ، سوره ی انفطار جاری بود
عالمان قرائت و تفسیر ، شوق دیدار را نفهمیدند
.
کودکانی که باخبر بودند ، از همه روزه دارتر بودند
بس که لب تشنه ی سحر بودند ، وقت افطار را نفهمیدند
.
.
.
احمد علوی
.
نظرات