تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
***
تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد ، حرم از سوز صاحبخانه سوخت
.
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زان شعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
.
آه از آن پیمان شکن کز کینه ی خمّ غدیر
آتشی افروخت تا هم ، خمّ و هم پیمانه سوخت
.
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
.
گلشن فرّخ فر توحید آن دم شد تباه
کز سموم شرک آن شاخ گل فرزانه سوخت
.
گنج علم و معرفت شد طعمه ی افعی صفت
تا که از بیداد دونان گوهر یکدانه سوخت
.
حاصل باغ نبوّت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
.
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آن جلوه ی مستانه سوخت
.
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
.
سینه ای کز معرفت گنجینه ی اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود ؟!
.
طور سینای تجلّی مشعلی از نور شد
سینه ی سینای وحدت مشتعل از نار بود
.
ناله ی بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
.
آن که کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود ؟!
.
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطه ی پرگار وحدت مرکز مسمار بود !
.
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
.
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آن که جبریل امینش بنده ی دربار بود
.
از قفای شاه ، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی به تن ، تا قوّت رفتار بود
.
گرچه بازو خسته شد ، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همّتش بر گنبد دوّار بود
.
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
.
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
.
تا ز گلزار حقایق نوگلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد زآن گلزار ریخت
.
شاخه ی طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم بر و هم بار ریخت
.
غنچه ی نشکفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
.
اختر فرّخ فری افتاد از برج شرف
کآسمان خوناب غم از دیده ی خونبار ریخت
.
طوطی ای زین خاکدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
.
بسملی در خون تپید از جور جبّار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت
.
زهره ی زهرا چو از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیّار ریخت
.
مهبط روح الأمین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوّار ریخت
.
از هجوم عام بر ناموس خاصّ لایزال
عقل حیران ، طبع سرگردان ، زبان لال است لال
.
شد به پا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت ، قوت از زانوی شاه
.
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آن چنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
.
تا حقیقت را به ناحق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیّت باز شد بر روی شاه
.
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
.
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
.
هر که با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
.
نغمه ی ” إنّی أنا الله ” نشنود گوساله خواه
غرّه ی دنیا ، نبیند غُرّه ی نیکوی شاه
.
خاتم دین را به جادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
.
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
.
خضر می باید که تا نوشد زآب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
.
طعمه ی زاغ و زغن شد میوه ی باغ فدک
ناله ی طاوس فردوس برین شد بر فلک
.
زهره ی چرخ ولایت نغمه ی جانسوز داشت
تا سماک آن ناله ی جانسوز می رفت از سمک
.
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحه ی ایجاد حک
.
شاهد بزم حقیقت ، شمع ایوان یقین
اشک ریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
.
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آن که بودی خاک راهش سرمه ی چشم ملک ؟!
.
مستجار هر دو گیتی قبله ی حاجات ، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک به یک
.
بی وفا قومی ، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
.
پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس
هر که حق را ننگرد کورش کند حق نمک
.
” مفتقر ” گر جانسپاری در ره بانو سزاست
راه حقّ است ” إن تکن لله کان الله لک “
.
همچو قمری با غمش عمری به سر باید کنی
چاره ی دل را هم از این رهگذر باید کنی
.
نور حق در ظلمت شب ، رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب ، رفت در خاک ای دریغ
.
طلعت بیت الشرف را زهره ی تابنده بود
آه کان تابنده کوکب ، رفت در خاک ای دریغ
.
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بی تاب و پُر تب ، رفت در خاک ای دریغ
.
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب ، رفت در خاک ای دریغ
.
کعبه ی کرّوبیان و قبله ی روحانیان
مستجار دین و مذهب ، رفت در خاک ای دریغ
.
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اوّلین محبوبه ی رب ، رفت در خاک ای دریغ
.
حامل انوار و اسرار رسالت آن که بود
جبرئیلش طفل مکتب ، رفت در خاک ای دریغ
.
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب ، رفت در خاک ای دریغ
.
آن که بودی از محیط فیض و جودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکّب ، رفت درخاک ای دریغ
.
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستسر
.
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه ، صد چندان به صاحبخانه کرد
.
شمع روی روشن زهرا چو آن شب شد خموش
زهره ساز و نغمه ی ماتم در آن کاشانه کرد
.
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
.
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
.
شاه با آن پر دلی ، دل از دو گیتی برگرفت
خانه را کآنشب تهی زان گوهر یکدانه کرد
.
بارها کردی تمنّای فراق جسم و جان
چون که یاد از روزگار وصل آن جانانه کرد
.
سر به زانوی غم و با غصّه ی بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
.
شاهد هستی چو از پیمانه ی غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوه ی مستانه کرد
.
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خمّ غم
هر چه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
.
” مفتقر ” را شوری از اندیشه بیرون در سر است
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است
.
.
.
آیه الله العظمی غروی اصفهانی
.
نظرات