اشعار آیینی خیمه...

رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 12 آذر 1397

رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم

متن شعر

رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم

برگِ گلِ نسرینم یا شاخه ی ریحانم

آن غنچه ی خندان را من غنچه نمی‌ خوانم

” آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم “

” شیرین دهنی دارد ، دور از لب و دندانم “

.

کِی مهر و وفا باشد این چرخ بداختر را ؟

تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را

بینم به دل شادی آن طلعت دلبر را

” بخت آن نکند با من کان شاخِ صنوبر را “

 ” بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم “

.

ای جَعدِ سَمن سایت دام دلِ شیدایی

در نرگس شهلایت شور سرِ سودایی

بی لعل شکرخایت ، کو تاب و توانایی ؟

” ای روی دل‌ آرایت مجموعه ی زیبایی “

 ” مجموع چه غم دارد از من که پریشانم ؟ “

.

ای شمع رخت شاهد ، در بزم شهود من

موی تو و بوی تو مشک من و عود من

از داغ تو داد من وز سوز تو دود من

” دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من “

” چون یاد تو می‌ آرم ، خود هیچ نمی‌ مانم “

.

ای لعل لبت می گون وی سرو قدت موزون

عَذرای جمالت را من وامق و من مفتون

رفتی تو و – جانا – رفت جان از تن من بیرون

” ای خوب تر از لیلی ، بیم است که چون مجنون “

” عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم “

.

ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل

سهل است گذشت از جان ، لیکن ز جوان مشکل

تند آمدی و رفتی ، ای دولت مستعجل

” دستی ز غمت بر دل ، پایی ز پی‌ ات در گِل “

” با این همه صبرم هست ، از روی تو نتوانم “

.

زود از نظرم رفتی ، ای کوکب اقبالم

یکباره نگون گشتی ، ای رایت اِجلالم

آسوده شدی از غم ، من نیز به دنبالم

” در خُفیه همی نالم وین طرفه که در عالم “

” عشّاق نمی‌ خسبند از ناله ی پنهانم “

.

سوز غمت – ای مَهوش – در سوخته می‌ گیرد

فریاد مصیبت کش در سوخته می‌ گیرد

خوناب مرارت چش در سوخته می‌ گیرد

” بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌ گیرد “

” تو گرم‌ تر از آتش ، من سوخته‌ تر زآنم “

.

ای دوست ، نمی‌ گویم – چون آگهی از حالم –

از مرگ جوانانم وز ناله ی اطفالم

گر دست جفا سازد نابودم و پامالم

” با وصل نمی‌ پیچم وز هجر نمی‌ نالم “

” حُکم آنکه تو فرمایی ، من بنده ی فرمانم “

.

از بیش و کم دشمن – هر چند که بسیارند –

باکم نبوَد هرگز چون در ره گل خارند

با نقش وجود تو ، چون نقش به دیوارند

” یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند “

” از روی تو بیزارم ، گر روی بگردانم “

.

زندان بلایت را صدباره چو ایّوبم

من یوسف حُسنت را همواره چو یعقوبم

من عاشق دیدارم ، من طالب مطلوبم

” در دام تو محبوسم ، در دست تو مغلوبم “

“از ذوق تو مدهوشم ، در وصف تو حیرانم “

.

زد ” مفتقرِ ” شیدا زاوّل درِ این سودا

شد بار دلش آخر سود و برِ این سودا

تا گشت سمندروار در اخگرِ این سودا

” گویند مکن ” سعدی! ” جان در سرِ این سودا “

” گر جان برود شاید ، من زنده ی با جانم “

.

.

.

آیه الله العظمی غروی اصفهانی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *