اشعار آیینی خیمه...

^ روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 25 بهمن 1397

^ روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته

متن شعر

روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته

***

روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته
باغ من گل داشت روزی حیف حالا سوخته

.
وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگی ام جمله یکجا سوخته

.
کاروانی که دلم را برد روزی با خودش
آمده از گرد و خاک راه اما سوخته

.
هرچه گشتم بین آن شاید بشناسم کسی
هرچه دیدم پیر بودند ؛ شمع آسا سوخته

.
بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق
شانه ها از تازیانه خرد حتی سوخته

.
چشم ها از فرط سیلی سرخ و نابینا شده
چهره ها لبریز تاول زیر گرما سوخته

.
گیسوان زردند ، گویا بین آتش مانده اند
تارِ موهایی گره خورده است گویا سوخته

.
تا که پرسیدم امیر کاروان حالا که هست
بینشان دیدم زنی اما سراپا سوخته

.
گفتمش کو گیسوان زینبی ات گفت آه
شعله ای بر معجرم افتاد آنجا سوخته

.
گفتمش سالار زینب را نمی بینم چرا ؟
گفت دیدم چهره اش بر ریگ صحرا سوخته

.
شعله بود و کربلا و دود بود و خیمه ها
بین آتش دختری دیدم که تنها سوخته

.

.

.

حسن لطفی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *