اشعار آیینی خیمه...

^ خدا نوشت از او خالی است دنیایم

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 8 مرداد 1400

^ خدا نوشت از او خالی است دنیایم

متن شعر

خدا نوشت از او خالی است دنیایم

****

خدا نوشت از او خالی است دنیایم

کجاست آینه‌ ای تا کند تماشایم

.
برای خلوت خود دوست ، دوست می‌ خواهم

در این هزاره ی غم چاره اوست می‌ خواهم –

.
که خمره خمره ی ایجاد را به کاسه کنم

خودم خدایی خود را در او خلاصه کنم

.
می‌ آفرینمش اینسان به خود اشاره کنم

به هر چه می‌ نگرم خویش را نظاره کنم

.
به قصد خلقت عالم قلم گرفت آنگاه

گذاشت نقطه ی باء را و گفت بسم‌ الله

.
به نقطه خیره شد و چیز دیگری ننوشت

بر آن تکامل بی‌ حد فراتری ننوشت

.
به نقطه خیره شد و نقطه جان گرفت از او

در این معاشقه کم‌ کم زبان گرفت از او

.
به نقطه گفت که تو جوهر صدای منی

که من برای تو هستم تو هم برای منی

.
به نقطه گفت که ‌ای آرزوی غائب من

خوش آمدی به من ‌ای مظهرالعجایب من

.
به نقطه خیره شد و گفت این چقدر من است

به نقطه گفت که هنگامه ی علی شدن است

.
بسنده کرد به یک نقطه از علی فرمود

که این هم از سر عالم زیاد خواهد بود

.
کتابت همه ی دهر از تو یک سطر است

که صفحه صفحه ی دریا هنوز القطره است

.
سلیقه داشته آری ، سلیقه داشته است

خدا تخلص خود را علی گذاشته است

.
خدا به خلقت ایجاز خویش مایل شد

تمام گستره ی کائنات ساحل شد

.
خدا به حوصله برداشت مشتی از آن گل

جمال شکل گرفت و کمال کامل شد

.
نیافرید خدا چیز دیگری گویا

غرض وجود یدالله بود و حاصل شد

.
اضافه آمد از آن گل کمی که بعد از آن

هر آن‌ چه خلق شد از ما بقیّ آن گل شد

.
علی به جلوه‌ ی دیگر به جلوه‌ ی کلمه

کلام شد به زبان رسول نازل شد

.
صدای او شب معراج را تکان می‌ داد

شهود رتبه‌ ی او سخت بود ؛ مشکل شد

.

به چشم داشت انگشتری او بودند

نماز خواند علی کائنات سائل شد

.

جهان نخواند علی را … مگر نمی‌ دانست

فریضه است علی از فریضه غافل شد

.
جهان به چشم علی استخوان خوکی بود

که صبح نوزدهم جان گرفت قاتل شد

.
ولی تمام نشد مرتضی دوباره تپید

به سینه‌ ی من و ما رفت و نام او دل شد

.
علی به جلوه‌ ی دیگر به کربلا آمد

علم به دوش گرفت و ابوالفضائل شد

.
چگونه دم بزنم از تو از خصائل تو

که مانده‌ ام به مدیح ابوالفضائل تو

.
کسی که بر شب صفّین چیره شد قمر است

برای روز مبادا ذخیره شد قمر است

.
اجازه داد بیفتد در آب تصویرش

که قطره قطره‌ ی دریا شود نمک‌ گیرش

.
به آب بوسه بزن آب را معطّر کن

فرات تشنه‌ ی لب‌ های توست لب تر کن

.
فرات موج زد و کائنات می‌ خندید

که او به وسوسه‌ های فرات می‌ خندید

.
میان آبم و در آب آتش افروزم

که دارم از خنکای فرات می‌ سوزم

صدای آب مبادا مرا به گوش آید

که خون مادرم امّ البنین به جوش آید

.
اگرچه آب ندارم هنوز سقّایم

به من سراب تعارف مکن که دریایم

.
پناه عالم و آدم منم به هنگامه

برای علقمه آورده‌ ام امان‌ نامه

.

.

.

سیّد حمیدرضا برقعی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *