اشعار آیینی خیمه...

شب همان شب که سفر مبداء دوران می شد

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 8 تیر 1396

شب همان شب که سفر مبداء دوران می شد

متن شعر

سید حمیدرضا برقعی
.
شب همان شب که سفر مبداء دوران می شد
خط به خط باور تقویم مسلمان می شد

.
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

.
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

.
مرد ؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر
بی زره آمده در معرکه یک بار دگر

.
تا خود صبح خطر دور و برش می رقصید
تیغ عریان شده بالای سرش می رقصید

.
مرد آن است که تا لحظه ی آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

.
گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی

.
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

.
دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

.
بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیه ی ترس برای چه کسی نازل شد

.
بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن

.
عنکبوت آیه ای از معجزه بر سر در دوخت
تاری از رشته ی ایمان تو محکم تر دوخت

.
از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر ؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر ؟!

.
یازده قرن به دل سوخته ام می دانی
مُهر وحدت به لبم دوخته ام می دانی

.

باز هم یک نفر از درد به من می گوید
من زبان دوختم و خواجه سخن می گوید :

.
” من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم “

.
طاقت آوردن این درد نهان آسان نیست
شِقْشقِيّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست

.
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.
چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

.
آن که انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

.
داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

.
داد و بیداد برادر که برادر تنهاست
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

.
یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

.
همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

.
مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده درمانده

.
در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

.
مرد آن است که سر تا به قدم غرق به خون
آن چنانی که علی از اُحد آمد بیرون

.
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.
می رسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
می فروشد زره ای را که رفیق جنگ است

.
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
اِن يَکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

.
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

.
فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزّل آمد

.
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.
می رسد قصه به آن جا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه اُحد بر پا شد

.
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

.
تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

.
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

.
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

.
گفت : این بار به پایان سفر می گویم
” بارها گفته ام و بار دگر می گویم “

.
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

.
گفت ساقيِ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمّه بگویم ، دستش

.
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده

.
گفتنی ها همگی گفته شد آن جا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما …

.
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

.
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.
شهر این بار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی

.
بگذارید نگویم که اُحد می لرزد
در و دیوار از این قصه به خود می لرزد

.
می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.
می نویسم که ” شب تار سحر می گردد ”
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد

.

.

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *