اشعار آیینی خیمه...

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 29 مرداد 1396

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت

متن شعر

سید حمیدرضا برقعی

.

چشم وا کن احد آیینه ی عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

.

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

.

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

.

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

.

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

.

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

.

مرد مولاست که تا لحظه ی آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬ در مانده

.

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

.

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آن چنانی که علی از احد آمد بیرون

.

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زره ای را که رفیق جنگ است

.

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد

.

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

.

فاطمه فاطمه با رایحه ی گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

.

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

.

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

.

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

.

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

.

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

.

گفت : اینبار به پایان سفر می گویم

” بارها گفته ام و بار دگر می گویم “

.

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی است

.

واژه در واژه شنیدند صدا را اما …

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

.

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آن که فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

.

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.

شهر این بار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

.

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار از این قصه به خود می لرزد

.

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

.

می نویسم که ” شب تار سحر می گردد “

یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد

.

.

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *