این روزها که دیدنتان کیمیا شده
این خانه بی نگاه تو دارالعزا شده
.
باور نمی کنم چقدر آب رفته ای
حتی برای ناله لبت بی صدا شده
.
من میخ بر دلم نه ، به تابوت می زدم
هر چند خنده ای به لبت آشنا شده
.
شرمنده ام که بودم و پای غریبه ها
با شعله های سرخ به این خانه وا شده
.
شرمنده ام که بودم و نامحرمان شهر
آن گونه در زدند که از هم جدا شده
.
فهمیده ام چه بر سرت آن روز آمده
از وضع چادری که پر از رد پا شده
.
وقت نفس کشیدن تو این صدای چیست
این استخوان سینه چرا جا به جا شده ؟!
.
پیراهن حسین مرا دوختی ولی
افسوس حرف روز و شبت بوریا شده
.
با زینبم بگو سه کفن مانده پیش ما
با زینبم بگو که به غم مبتلا شده
.
با او بگو که بوسه زند بر گلوی خشک
بر حنجری که محمل سر نیزه ها شده
.
با او بگو که بوسه زند جای مادرش
بر پیکری که خرد شده ، آسیا شده
.
.
.
حسن لطفی
.
نظرات