تشنه ی آب و عاطفه هستی
از نگاهت فرات می ریزد
از صدای گرفته ات پیداست
عطش از ناله هات می ریزد
.
نفست بند آمده ؛ ای وای
عاقبت زهر کار خود را کرد
عاقبت زهر ، زهر خود را ریخت
جامه های عزا تن ما کرد
.
تشنگی سوی چشمتان را بُرد
سینه ی پر شراره ای داری
کاش طشتی بیاورند اینجا
جگر پاره پاره ای داری
.
چقدر چهره ات شکسته شده !
تا بهاری ، چرا خزان باشی ؟
به تو اصلاً نمی خورد آقا
که امام جوانمان باشی !!!
.
گیسوانت چرا سپید شده ؟
سن و سالی نداری آقا جان !
درد پهلو گرفته ای نکند !؟
که چنین بی قراری آقا جان
.
شهر با تو سرِ لج افتاده
مرد تنهای کوچه ها هستی
همسرت هم تو را نمی خواهد
دومین مجتبی شما هستی
.
تک و تنها چه کار خواهی کرد !؟
همسرت کاش بی قرارت بود
چقدر خوب می شد آقا جان
لااقل زینبی کنارت بود
.
باز هم غیرت کبوترها
سایه بانت شدند ای مظلوم
بال در بال هم ، سه روز تمام
روضه خوانت شدند ای مظلوم
.
کاظمین تو هر چه باشد ، باز
آفتابش به کربلا نرسد
آخر روضه ات کفن داری
کارت آقا به بوریا نرسد
.
جای شکرش همیشه می ماند
حرفی از خیزران و سلسله نیست
شکر ! در شهر کاظمین شما
خیره چشمی به نام حرمله نیست
.
.
.
وحید قاسمی
.
نظرات