^ درای كاروانی سخت با سوز و گداز آید
درای كاروانی سخت با سوز و گداز آید
چو آه آتشینی كز دل پر غصه باز آید
.
گمانم كاروانی از وطن آواره گردیده
كه آواز جرس با ناله های جانگداز آید
.
اگر این كاروان است از حسین فرزند پیغمبر
چرا او را اجل منزل به منزل پیشواز آید
.
الا یا خیمگی خرگاه عزت بر سر پا كن
كه ناموس خدا ، زینب ، ز راهی بس دراز آید
.
به وقت بازگشت شام یا رب چون بود حالش
بهین دخت علی كامروز اندر مهد ناز آید
.
فلك گسترده خوانی آب و نانش خون و لخت دل
عراقی میهمان دار است و مهمان از حجاز آید
.
به روی میهمانان حجازی آب و نان بستند
كه دیده میزبان هرگز چنین مهمان نواز آید ؟!
.
شهنشاهی كه دین از وی سرافراز است ، واویلا
شگفتی بین كه رمح كفرش از سر سرفراز آید
.
بنازم مقتدائی را كه در محراب شمشیرش
ز خون سر وضو باشد چو هنگام نماز آید
.
یزید از زاده ی خیرالبشر بیعت طمع دارد
چگونه طاعت جبریل با ابلیس ، ساز آید ؟
.
سلیمان هیچ كس دیده مطیع اهرمن گردد ؟!
حقیقت كس شنیده زیر فرمان مجاز آید ؟
.
معاذالله مطیع كفر ، هرگز دین نخواهد شد
وگر باید شدن مقتول ، گو شو ، این نخواهد شد
.
از این بیعت كه دشمن خواست اولاد پیمبر را
همان خوش تر كه بنهادند گردن تیغ و خنجر را
.
اسیر بیعت دونان شدن ، آن مشكلی باشد
كه آسان می كند بر دل ، اسیری های خواهر را
.
چه تلخی هاست در تمكین نااهلان كه چون شكر
گوارا می كند در كان جان ، مرگ برادر را
.
حسین گر غیرت الله است حاشا كی روا دارد
كه گردد فاسقی فرمانروا شرع پیمبر را
.
كنار آب جان دادن ، لب خشكیده آسان تر
كه دیدن تر دماغ از مِی یزید شوم كافر را
.
به روی خاك و خفتن به صد برهان شرف دارد
كه دیدن تكیه گاه بدنهادی ، بالش زر را
.
سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان
اگر چه از قفا از تن جدا سازند آن سر را
.
زهی مردان كه اندر بیعت فرزند پیغمبر
گر افتد دستشان از تن ، دهند آن دست دیگر را
.
زهی اصحاب با همت كه پیش نیزه و خنجر
براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را
.
نهنگانی كه بهر تشنه كامان تا برند آبی
شكافند از دم شمشیر صد دریای لشكر را
.
شهادت بود صهبائی درون ساغر خنجر
زهی مستان كه بوسیدند و نوشیدند ساغر را
.
نخوردند آب و جان دادند پهلوی فرات آخر
بنوشیدند از جام فنا آب حیات آخر
.
فلك با عترت خیرالبشر لختی مدارا كن
مدارا كن به آل الله و شرم از روی زهرا كن
.
ره شام است در پیش و هزاران محنت اندر پی
به اهل البیت رحمی ای فلك در كوه و صحرا كن
.
شب تاریك و مركب ناقه ی عریان ، به آرامی
بران اشتر ، نگویم مهد زرینشان مهیّا كن
.
شب ار طفلی ز پشت ناقه بر روی زمین افتد
به آرامی بگیرش دست و بیرون خارش از پا كن
.
فلك آن شب كه خرگاه ولایت را زدی آتش
دو كودك از میان گم شد ، بگرد ای چرخ پیدا كن
.
شب تاری ، كجا گشتند متواری ، بكن روشن
چراغ ماه و تفتیشی از آن دو ماه سیما كن
.
شود مهر و مهت گم ای فلك از مشرق و مغرب
بجوی این ماهرویان و دل زینب تسلی كن
.
به صحرا ام كلثوم است و زینب هر دو در گردش
تو هم با این دو خاتون جستجو در خار و خارا كن
.
اگر پیدا نگردند این دو طفل بی پدر امشب
مهیای عقوبت خویشتن را بهر فردا كن
.
گمانم زیر خاری هر دو جان دادند با خواری
به زیر خار ، گل های نبوت را تماشا كن
.
اگر چه هر نفس دور تو ظلم تازه ای دارد
بس است ای آسمان ، ظلم و ستم اندازه ای دارد
.
فلك را كین به آل احمد مختار یعنی چه ؟
خصومت این همه با عترت اطهار یعنی چه ؟
.
برای كشتن یك تن كه جان عالمش قربان
مهیا صد هزاران لشكر جرار یعنی چه
.
گشاده چنگ و دندان بر هلاك یوسف زهرا
به هامون گله گله گرگ آدمخوار یعنی چه
.
نخست اقرار بیعت از چه با سلطان دین كردی
پس از اقرار بیعت ، این همه انكار یعنی چه
.
گرفتم نامه ننوشتند و خود آمد به مهمانی
به مهمانی چنین ، یا رب چنان رفتار یعنی چه
نوامیس خدا پروردگان پرده ی عصمت
سر بی چادر اندر كوچه و بازار یعنی چه
.
گهرهای یتیم درج عفت را به هم بستن
همه بر یك رسن چون گوهر شهوار یعنی چه
.
اسیری خود گرفتم سهل ، لكن با گرفتاری
غل و زنجیر و آهن با تن تب دار یعنی چه
.
به زیر اشكم اشتر چرا بایست پا بستن
چنین رفتار ناهنجار ، با بیمار یعنی چه
.
چرا چون چوب نامد خشك دست پور بوسفیان
به چوب خیزران خستن لب دربار یعنی چه
.
به استغفار ، اعدا خواستند این ظلم را جبران
خدا را ، ریختن خون وآنگه استغفار یعنی چه
.
الا ای خاتم پیغمبران فریاد از این امت
بر اولادت جفا بگذشت از حد داد از این امت
.
حسین از كینه ی عدوان چو آمد تنگ میدانش
نماند از یاوران یك تن كه سازد جان به قربانش
.
نه عون و جعفر و عباس باقی ماند و نه قاسم
نه فرزندش علی اكبر كه طلعت ماه تابانش
.
نه مسلم نه حبیب بن مظاهر ماند و نه عباس
ز شیران دغا یكباره خالی شد نیستانش
.
نماند از بهر او یاور كسی غیر از علی اصغر
كه بود از تشنگی خشكیده مادر شیر پستانش
.
گرفت آن طفل را در بر بیامد نزد آن لشكر
تمنا كرد آبی تا كند تر ، كام عطشانش
.
ندانم آب ، او را یا جوابی داد كس آری
جوابش از كمان دادند و آب از نوك پیكانش
.
گلو بشكافتند از نوك پیكان گوش تا گوشش
چو مرغ نیم بسمل تن به خون كردند غلطانش
.
همانا خون یزدان بود ، خون آن شهید آری
از آن افشاند بر گردون به سوی پاك یزدانش
.
نثار راه جانان ، لعل و مرجان باید ار كردن
ز خون او به كف نامد گرانتر لعل و مرجانش
.
فغان زان ساعتی كان طفل با قنداقه ی خونین
ز آغوش پدر بگرفت مادر روی دامانش
.
به گردون شیون و افغان ز خرگاه امامت شد
تو گفتی آشكارا در حرم شور قیامت شد
.
در آن صحرا چو بی كس ماند شبل بوتراب آخر
ز دست بی كسی آورد پا اندر ركاب آخر
.
كه ناگه شصت و شش زن آمدند از خیمه گه بیرون
كه ما را می سپاری با كه ، ای مالك رقاب آخر
.
تو ای صبح سعادت گر ز ما غایب شوی اكنون
برند این كوفیان ما را سوی شام خراب آخر
.
پسندی ای دُر درج ولایت ، كودكانت را
فرو بندند چون گوهر همه بر یك طناب آخر
.
عیالت را روا داری برند اعدا به صد خواری
به بزم زاده ی مرجانه روی بی نقاب آخر
.
تسلی داد اهل البیت را با چشم تر و آنگه
به میدان شهادت راند مركب با شتاب آخر
.
چو كرد اتمام حجت را و نشنیدند بی دینان
طلب فرمود بهر تشنگان یك جرعه آب آخر
.
طلب فرمود آب بی بها زان بی حیا مردم
ندادند آب و از شمشیر دادندش جواب آخر
.
برآورد از میان شمشیر آتش بار چون حیدر
بزد خود را به قلب آن شیاطین چون شهاب آخر
.
زدند از هر طرف تیغ و سنانش آن قدر بر تن
كه از زین بر زمین آمد ز زخم بی حساب آخر
.
سر چون آفتابش بر سنان كردند و جسمش را
به روی خاك افكندند اندر آفتاب آخر
.
سرش چون شمس دائر لیك اندر شهر شام آمد
تنش چون قطب ساكن لیك با خاكش مقام آمد
.
نمی گویم كه از سم ستورانش بدن چون شد
همی گویم كه صحرا پاك از آن تن غرقه در خون شد
.
نمی گویم به خرگاهش چه كردند از پس كشتن
همی گویم كه دود از خیمه گاهش تا به گردون شد
.
نمی گویم چه شد وقتی كه او را خاك شد مسكن
همی گویم كه یكسر بی سكون این ربع مسكون شد
.
نمی گویم شب اول چه آمد بر سرش ، اما
همی گویم كه مهمان ، خانه ی خولی ملعون شد
.
نمی گویم كه چون شد خاتم از دست سلیمانی
همی گویم كه ز دستش همره انگشت ، بیرون شد
.
نمی گویم چه شد لیلی پس از مرگ علی اكبر
همی گویم كه در كوه و بیابان ، همچو مجنون شد
.
نمی گویم چه شد در راه و بیره پای طفلانش
همی گویم همه پر آبله در كوه و هامون شد
.
نمی گویم دل اهل و عیالش چون شد از این غم
همی گویم كه خون گشت و ز راه دیده بیرون شد
.
نمی گویم كه جسم بهتر از جانش چه شد لیكن
همی گویم سه روز افتاده بود آنگاه مدفون شد
.
نمی گویم چه شد چشم ” صبوری ” اندرین ماتم
همی گویم ز سیل اشك ، رشك رود جیحون شد
.
نبی گر عهد فرمودی بر اولادش جفا كردن
فزون تر زین نمی كردند بر عهدش وفا كردن
.
فلك آخر خرابه جای آل مصطفی دادی
عیال مصطفی را خانه ی بی سقف جا دادی
.
حسین اندر عراق آمد چو از ملك حجاز آخر
به آهنگ مخالف كشتن او را صلا دادی
.
به كام پور بوسفیان ولی الله را كشتی
به قتل سبط احمد كام اولاد زنا داری
.
ربودی گوشوار از گوش عرش كبریا وآنگه
به پیش چشم زینب جلوه در طشت طلا دادی
.
تسلی خواستی از این جفاها خواهرانش را
حسینی را گرفتی ، بدره ی زر خون بها دادی
.
گرفتی از سلیمان خاتم و دادی به اهریمن
ز حق ، حق از چه بگرفتی و باطل را چرا دادی ؟
.
نمودی خشك گلزار نبوت را ز بی آبی
به باغ كفر نخل شرك و نشو و نما دادی
.
به روز بدر دادی فتح و نصرت بر رسول الله
سزای نصرت بدر از شكست كربلا دادی
.
دعی بن دعی را بر سریر شام بنشاندی
حسین بن علی را جا به خاك نینوا دادی
.
همیشه بر ستمكاری ست ای گردون مدار تو
بدی كردن به نیكان است ای بی رحم كار تو
.
فلك در كربلا آل علی را میهمان كردی
مهیا آب و نان بایست ، شمشیر و سنان كردی
.
حریم مصطفی را از حرم در كربلا خواندی
هلاك از تشنه كامی بر لب آب روان كردی
.
غزالان حرم را تاختی از یثرب و بطحا
گرفتار درنده گرگ های كوفیان كردی
.
فلك بی خانمان گردی كه اولاد پیمبر را
نمودی از وطن آواره و بی خانمان كردی
.
گهرهای یتیم درج عصمت را به هم بستی
به بزم زاده ی مرجانه بردی ارمغان كردی
.
عیال مصطفی وآنگه اسیری ، خاك بر فرقم
مگر زا زنگبار و روم ایشان را گمان كردی
.
سر فرزند زهرا را برید از قفا وانگه
ببردی در تنور خولی كافر ، نهان كردی
.
تن نوباوه ی زهرا كه از گل بود نازك تر
به هم بشكسته از سم ستورش استخوان كردی
.
ز قتل قرة العین رسول ای چرخ بد اختر
جهان را قیرگون از قیروان تا قیروان كردی
.
سر ببریده را از لب شنیدی آیت قرآن
عجب دارم كه تفسیرش به چوب خیزران كردی
.
برای نزهت و گلگشت اولاد ابی سفیان
ز خون آل پیغمبر زمین را گلستان كردی
.
خود این خون را ندانم صاحب اسلام چون شوید
مگر خون ها بریزد شاید این خون را به خون شوید
.
چو بربستند آل الله سوی شام محمل ها
به محمل ها مكان كردند همچون غصه در دل ها
.
ز بس سیل سرشك از چشمه های چشم شد جاری
فرو رفتند آن جمّازه ها تا سینه در گل ها
.
اگر اشك یتیمان آب بر آتش نزد هر دم
ز سوز آه هر یك ز آن اسیران سوخت محمل ها
.
جفای كربلاشان سهل و آسان بود در خاطر
اگر در شام دانستند می باشد چه مشكل ها
.
حمایل های زرّین را به غارت برده دشمن ها
ولی بسته غل و زنجیر جای آن حمایل ها
.
برادرها شهید و پیش روی خواهران یك سر
سران كشتگان بر نیزه اندر دست قاتل ها
.
به روز آن راه ها در آفتاب گرم پیمودن
به زیر سایه ی سرها مكان كردن به منزل ها
.
به شام ، آل علی در كنج ویران ها مكان كردن
به ناز و نوش اهل شام هر شب كرده محفل ها
.
به طشت زر سر سبط پیمبر در بر خواهر
سرودن پور بوسفیان ادر كاسا و ناولها
.
فلك زین ظلم حیرانم چرا ویران نگردیدی
چو اولاد پیمبر بی سر و سامان نگردیدی
.
الا ای نور حق پنهان ز چشم مرد و زن تا كی ؟
نهان در پرده ی غیب ای ولی ذوالمنن تا كی ؟
.
تو سیف انتقامی از نیام غیب بیرون شو
حسینت غرقه خون افتاده بی غسل و كفن تا كی ؟
.
تو شبل شیر حقّی ، گرگ های كوفه دندان ها
به خون آلوده از این یوسف گل پیرهن تا كی ؟
.
بیا و مرهمی بهر حسین از انتقام آور
هزار و نهصد و پنجاه و یك زخمش به تن تا كی ؟
.
به زنجیر ستم بین عمه ها و خواهرانت را
بنات النعش بر هم بسته چون عقد پرن تا كی ؟
.
به بزم زاده ی مرجانه اولاد نبی بسته
بسان لؤلؤ و مرجان همه بر یك رسن تا كی ؟
.
به ماتم داری جد تو ای فرزند پیغمبر
چو انجم مرد و زن هر روز و هر شب انجمن تا كی ؟
.
جهان بر سینه و بر سر زنان پیوسته سال و مه
به فریاد و فغان یا حسین و یا حسن تا كی ؟
.
زمین شد پر گل و پر لاله از خون بنی هاشم
به گل چیدن نخواهی آمدن در این چمن تا كی ؟
.
تو پهلوی فرات این بوستان را بوستان باغی
ز بی آبی فرو خشكیده سرو یاسمن تا كی ؟
.
چه بستانی كه از خون شهیدان لاله ها دارد
ز ابر ظلم از پیكان و خنجر ژاله ها دارد
.
بیا از اشك چشم این بوستان را آبیاری كن
ز خون دشمنان ، ای تیغ حق صد نهر جاری كن
.
خزان ظلم ، گل های رسالت را فكند از پا
بیا بر این گلستان گریه چون ابر بهاری كن
.
سراسر شیعیانت سوگوارند اندرین ماتم
تو ای صاحب عزا بازآ و بنشین سوگواری كن
.
عیال مصطفی آنگه سوار اشتر عریان
برای عمه ها و خوهران فكر عماری كن
.
ندارند این اسیران محرمی وقت سفر كردن
بیا و دستگیری شان به هنگام سواری كن
.
به زاری و فغان بنگر همه اولاد پیغمبر
تو هم بر حال زار بی كسان افغان و زاری كن
.
بیا ای پاسدار و رهنمای عالم امكان
به راه شام این درماندگان را پاسداری كن
.
همه چون كبك ، صید چنگل بازند این طفلان
رها این كبك ها از چنگل باز شكاری كن
.
نباشد دستگیر این كودكان را ، دست گیر ای شه
نباشد غمگسار این خواهران را غمگساری كن
.
چو تابی ناصبور این مستمندان را صبوری ده
چو بینی بی قرار این بی كسان را بی قراری كن
.
به هر دردی كه باشد جز صبوری نیست درمانش
” صبوری ” دردمند ار شد ندانم چیست درمانش ؟
.
.
.
صبوری خراسانی
.
نظرات