اشعار آیینی خیمه...

در نگاهت فروغ توحيد است

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 26 آذر 1396

در نگاهت فروغ توحيد است

متن شعر

یوسف رحیمی

.

در نگاهت فروغ توحيد است

چشم هايت دو چشمه خورشيد است

.

هر نگاه پر از صلابت تو

در حرم روشنای اميد است

.

با تماشای قامتت ، ارباب

پدرت را کنار خود ديده است

.

کوه عزم و اراده ای قاسم !

در دلت شور عشق ، جاويد است

.

نورِ حُسن و حماسه‌ ی مولا

بر قد و قامت تو تابيده ست

.

دمی از رخ نقاب را بردار

پرده‌ ی آفتاب را بردار

مشق کردی خروش ايمان را

اين شکوه بدون پايان را

.

آفريدی ميانه‌ ی ميدان

رزم مولايي نمايان را

.

پسر تکسوار صبح جمل

زير و رو کرده ای تو ميدان را

.

صد چو أزرق غبار يک قدمت

بنگر اين لشکر گريزان را

.

تيغ اگر بر کشی شبيه عمو

به لجام آوری تو طوفان را

.

قامت تو اگر چه بی زره است

تيغت آن ابروان پر گره است

کام خشکت پر از عسل شده است

چشم تو چشمه‌ ی غزل شده است

.

شيوه های نبرد حيدری ات

طرحی از عرصه‌ ی جمل شده است

.

مادرت ” إن يکاد ” می خواند

پسر مجتبی چه يل شده است

.

شوق پرواز را همه ديدند

در نگاهی که بی بدل شده است

.

در هوای امام لب تشنه

جان فشانی تو مثل شده است

.

از ازل با خدات يکدله ای

تا وصالش نمانده فاصله ای

.

تويی و ناله های ممتدّت

داده دستان نيزه ها مدّت

.

من خميدم تو هم رشيد شدی

شده حالا شبيه من قدّت

.

زخم شمشير و دشنه و نيزه

بوسه بوسه نشسته بر خدّت

.

زود حاجت روا شدی ، آخر

هيچ تيری نمی کند ردّت

لشکری سوی تو هجوم آورد

يک نفر ، نه نبود در حدّت

.

پيکرت در غبارها گم شد

در ميان سوارها گم شد

.

زلف در زلف گيسويت زخمی ست

همه‌ ی پيچش مويت زخمی ست

.

ناله ناله صدای بی رمقت

چشمه‌ ی چشم کم سويت زخمی ست

.

در سجودی ميانه‌ ی مقتل !

يا که محراب ابرويت زخمی ست

.

باز بوی مدينه می آيد

نکند دست و بازويت زخمی ست

.

پهلوی تو ، شکسته قامت من

آه انگار پهلويت زخمی ست

.

زخم های تنت همه کاری

بس که از تو شده طرفداری

.

راوی داغ تو نسيم شده

پيکرت دشت يا کريم شده

.

بي کران است وسعت قلبت

داغ هايت اگر عظيم شده

.

چيزی از پيکرت نمانده دگر

بس که دلجويی از يتيم شده

.

همه با اسب های تازه نفس !

چقَدَر دشمنت رحيم شده !

.

اتفاقات تازه ای افتاد

نعل هم آمده سهيم شده

.

پيکرت گرچه ارباً اربا بود

چشم هايت هنوز هم وا بود

.

از تن تو عجب ضريحی ساخت

مرکبی که به پيکرت مي تاخت

.

چه به روز تن تو آوردند

عمه هم پيکر تو را نشناخت

.

دست مرکب به پای تو نرسيد

عاقبت نيزه ای تو را انداخت

.

دلش از کينه‌ ی علی پر بود

آن که شمشير سوی تو افراخت

.

هر کسی بغض نهروانی داشت

به گل افشانی تنت پرداخت

.

آيه آيه شده تمام تنت

بوی يوسف دمد ز پيرهنت

.

.

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *