می خواست راوی این غزل سربسته باشد
پس فرض کن بال کبوتر بسته باشد
.
می خواست ، اما آخرش طاقت نیاورد
کتمان کند پهلوی مادر بسته باشد
.
کتمان کند دستان خواهر را که می خواست
آن لحظه چشمان برادر بسته باشد
.
راه تمام تیغ ها از یک طرف باز
راه علی از سوی دیگر بسته باشد
.
وقتی که دست کفر این اندازه باز است
بایست هم دستان حیدر بسته باشد
.
راوی خودش را گول زد ، ننوشت چیزی
راوی دلش می خواست آن در بسته باشد
.
در بسته و زهرا کنار آسیاب است
انگار گندمزار زیر آفتاب است
.
با ذوالفقارش باز خلوت کرده مولا
حال علی این روزها خیلی خراب است
.
رد شد حسن ، ظرف گلاب افتاد بر خاک
عطر حسن پیچیده یا عطر گلاب است ؟
.
خواب حسین از بچگی تعبیر دارد
خوابیده و بالا سرش یک کاسه آب است
.
حالا صدای در زدن پیچیده در شعر
این بار راوی ناگزیر از انتخاب است
.
در باز شد ، در بسته شد ، در را شکستند
نامردها پهلوی مادر را شکستند
.
از اهل کوچه یک نفر بیرون نیامد
یک سر به غیر از میخ در بیرون نیامد
.
در خانه ها ماندند و زهرا ماند تنها
یک مرد در آن کوچه تنها ماند … تنها
.
تعداد افراد دو جبهه نامساوی ست
تنها کسی که با علی مانده ست راوی ست
.
راوی می آید ، می رود ، با دست خالی
تصویری از شمشیر می سازد … خیالی
.
هی پیش پایش راه می چیند بجنگد
اما کسی او را نمی بیند بجنگد
.
بین روایت چند خط جا می گذارد
راوی علی را باز تنها می گذارد
.
بی هیچ مکثی می رود آن سوی دیوار
باید ببیند ردّ خون را روی دیوار
.
باید ببیند غربتی را که شنیده
باید بگوید چیزهایی را که شنیده
.
باید ببیند چادر روی زمین را
از خاک بردارد رکاب بی نگین را
.
باید تمام صحنه ها دلگیر باشد
کافی ست زهرا داخل تصویر باشد
.
چشمی به در دارد نگاهی هم به کوچه
احساسش او را می کشد کم کم به کوچه
.
دیگر ولی تصویر کوچه دست خورده
ردّ طنابی کوچه را با مرد بُرده
.
هرگز علی در جنگ ها زانو نمی زد
ای کاش زهرا دست بر پهلو نمی زد …
.
راوی غزل خواند و غزل خواند و غزل خواند
تابوت رفت و او میان کوچه جا ماند
.
.
.
محمدحسین ملکیان
.
نظرات