نُه سال با تو شد سپری روزگار من
تنها تو بوده ای همه جا غمگسارمن
.
نه سال با تو زندگی ام عاشقانه بود
من مرد خانه بودم و تو خانه دار من
.
ناراحتی من همه این است ؛ می روی
خوشحال می شوم نروی از کنار من
.
از آن زمان که خورد به بازوی تو غلاف
خانه نشین شده به خدا ذوالفقار من
.
دستم به بند بود که دستت شکسته شد
در پیش تو شکست غرور و وقار من
.
هر روز گریه گریه فقط گریه کار تو
هر روز گریه گریه فقط گریه کار من
.
باشد برو ! ز خاطر من که نمی رود
نه سال با تو شد سپری روزگار من
.
.
.
محمدحسن بیات لو
.
نظرات