^ یک طرف کاغذ و یک سو قلمش افتاده
یک طرف کاغذ و یک سو قلمش افتاده
قلمش نه دمِ تیغ دو دمش افتاده
.
مثل روز دهم از فرط عطش با طفلان
در شب حجره به روی شکمش افتاده
.
آخرین لحظه همان لحظه ی تلخی است که مرد
دیده از دست ابالفضل علمش افتاده
.
دیده که دست و سر و چشم عمو عباسش
تا دم علقمه در هر قدمش افتاده
.
نفسش را رمقی نیست و در خاطر مرد
زخم های تن آقا ، رقمش افتاده
.
بعد این قدر مصیبت که سرش آوردند
تازه تیغ آمده بر قدّ خمش افتاده
.
آخرین لحظه به یاد فقط این جمله ی شمر
که : ” خودم می کِشم و می کُشمش ” ، افتاده
.
دمش از بس که حسینی است چو پایین رفته
باز در پای دمش بازدمش افتاده
.
مثل بین الحرمین است مدینه ، اما
سر پا نیست … دراین سو حرمش افتاده
.
.
.
مهدی رحیمی
.
نظرات