اشعار آیینی خیمه...

جَلَوات نبوی از سر و رویت می ریخت

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 12 اردیبهشت 1399

جَلَوات نبوی از سر و رویت می ریخت

متن شعر

جَلَوات نبوی از سر و رویت می ریخت
چقدر سنگ به آئینه ی پیغمبر خورد

***

جَلَوات نبوی از سر و رویت می ریخت
چقدر سنگ به آئینه ی پیغمبر خورد

تیغ ها داد کشیدند که بغضاً لِعَلی
چند باری سر تو زخمْ سرِ حیدر خورد

.
زیر لب زمزمه کردم که خدا رحم کند
گذر مرکب تو تا که به بیراهه رسید

ارباً اربا شدنت بابت تاخیر من است
قبل از آنکه برسم لشگر جراحه رسید

.
اولین کشته ی عطشان بنی هاشمیان
خنده و هلهله و ساز به جانت افتاد
زهرِ چشم از همه می خواست بگیرد دشمن
علت این بود که مقراض به جانت افتاد
.
گلویت پر شده از لخته ی خون حرف نزن
نفسی را تو در این لحظه ی بُغرنج بکش
زیر سرنیزه به فکر پدر پیرت باش
دسترنج پسر فاطمه کم رنج بکش
.
معجر فاطمه شد معجر زینب این بار
گره ی آن گره از مرگ امامی وا کرد
خواست تا عمه ات از خیمه بیاید پیشت
کوچه ای را جلویش چشم حرامی وا کرد
.
یک بدن بودی و چل بار تو را آوردم
روی هر عضو تنت جای هزاران ضربه ست
وسعت پیکرت ای آهوی زیبای حرم
به خدا بیشتر از خیمه ی دارالحرب است
.

.

.
شاعر : رضا قربانی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *