اشعار آیینی خیمه...

^ کمی نان و نمک خورد

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 3 خرداد 1398

^ کمی نان و نمک خورد

متن شعر

کمی نان و نمک خورد

***

کمی نان و نمک خورد و همین شد سهم افطارش
نمک می‌ خورد بر زخم دلِ از زخم سرشارش

.
گلویش بود اسیرِ استخوان و خار در چشمش
لبش را می‌ گَزید از دردهای ” حیدر آزارش “

.

برای دلخوشی دخترش لبخند بر لب داشت
نگاهش غرق غم بود و لبش می‌ کرد انکارش

.
فقط ” انا الیه الراجعون ” می‌ گفت با گریه
شبی که با همه شب‌ ها تفاوت داشت اذکارش

.
نگاهش سمت بالا بود و اشکش بر زمین اما
تمام آسمان را خیس کرد از گریه ؛ رگبارش

.

خلاصه تا سحر بی‌ تاب بود و شوق رفتن داشت
همان مردی که در دل غصه‌ های مردافکن داشت

.

پدر بی اعتنا به ناله‌ ی ” بابا بمان ” می‌ رفت
تمام ” اشهد انَّ علی ” سمت اذان می‌ رفت

.
کلونِ دربِ خانه دست بر دامان او می‌ شد
زمین هم التماسش کرد ، اما آسمان می‌ رفت

.
شکوه قامتش زیر فشار بار غم خم شد
ولی سوی عزیزِ قدکمانش قدکمان می‌ رفت

.
هوای کوچه‌ ی پشت سرش می‌ شد زمستانی
که از جسم زمین با هر قدم انگار ، جان می‌ رفت

.
جناب بهترین خلق خدا روی زمین و عرش 
به مهمانیِ شوم بدترینِ مردمان می‌ رفت

.

همین که قبله‌ ی سیارِ کعبه رفت تا مسجد
در استقبال او می‌ گفت ” حیدر ” یکصدا مسجد

.

همان لحظه که محراب اتفاقی را خبر می‌ داد
علی ” فزت و رب الکعبه ” اش را داشت سر می‌ داد

.
به دست قاتلش رقصید شمشیری پر از کینه 
چه شمشیری که سر تا پاش بوی میخ در می‌ داد

.
نگاه غرق خونِ ماه نخلستانیِ کوفه 
خبر از اتفاق تازه‌ ی ” شق‌القمر ” می‌ داد

.
زمین لرزید و ارکان هدایت هم ترک برداشت
پدر وقتی که می‌ لرزید و تکیه بر پسر می‌ داد

.
برای دیدن یارش ؛ خودش را خوب زیبا کرد 
محاسن را خضاب از سرخیِ خون جگر می‌ داد

.

و با اِعراب‌ های خونیِ آیات قرآنی 
شبِ قدرش سحر شد رفت پیش یار ، مهمانی

.

.

.

رضا قاسمی

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *