کمی نان و نمک خورد
***
کمی نان و نمک خورد و همین شد سهم افطارش
نمک می خورد بر زخم دلِ از زخم سرشارش
.
گلویش بود اسیرِ استخوان و خار در چشمش
لبش را می گَزید از دردهای ” حیدر آزارش “
.
برای دلخوشی دخترش لبخند بر لب داشت
نگاهش غرق غم بود و لبش می کرد انکارش
.
فقط ” انا الیه الراجعون ” می گفت با گریه
شبی که با همه شب ها تفاوت داشت اذکارش
.
نگاهش سمت بالا بود و اشکش بر زمین اما
تمام آسمان را خیس کرد از گریه ؛ رگبارش
.
خلاصه تا سحر بی تاب بود و شوق رفتن داشت
همان مردی که در دل غصه های مردافکن داشت
.
پدر بی اعتنا به ناله ی ” بابا بمان ” می رفت
تمام ” اشهد انَّ علی ” سمت اذان می رفت
.
کلونِ دربِ خانه دست بر دامان او می شد
زمین هم التماسش کرد ، اما آسمان می رفت
.
شکوه قامتش زیر فشار بار غم خم شد
ولی سوی عزیزِ قدکمانش قدکمان می رفت
.
هوای کوچه ی پشت سرش می شد زمستانی
که از جسم زمین با هر قدم انگار ، جان می رفت
.
جناب بهترین خلق خدا روی زمین و عرش
به مهمانیِ شوم بدترینِ مردمان می رفت
.
همین که قبله ی سیارِ کعبه رفت تا مسجد
در استقبال او می گفت ” حیدر ” یکصدا مسجد
.
همان لحظه که محراب اتفاقی را خبر می داد
علی ” فزت و رب الکعبه ” اش را داشت سر می داد
.
به دست قاتلش رقصید شمشیری پر از کینه
چه شمشیری که سر تا پاش بوی میخ در می داد
.
نگاه غرق خونِ ماه نخلستانیِ کوفه
خبر از اتفاق تازه ی ” شقالقمر ” می داد
.
زمین لرزید و ارکان هدایت هم ترک برداشت
پدر وقتی که می لرزید و تکیه بر پسر می داد
.
برای دیدن یارش ؛ خودش را خوب زیبا کرد
محاسن را خضاب از سرخیِ خون جگر می داد
.
و با اِعراب های خونیِ آیات قرآنی
شبِ قدرش سحر شد رفت پیش یار ، مهمانی
.
.
.
رضا قاسمی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید