اشعار آیینی خیمه...

^ افتاده ز نو شور دگر در سر هستی

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 9 آذر 1398

^ افتاده ز نو شور دگر در سر هستی

متن شعر

افتاده ز نو شور دگر در سر هستی

***

افتاده ز نو شور دگر در سر هستی

جان رقص کنان آمده در پیکر هستی

.

انوار خدا سر زده از منظر هستی

بخشیده به جان فیض دگر داور هستی

.

خوش تر ز جنان گشته جهان بشریّت

کز عالم جان آمده جان بشریّت

.

خیزید ز وصف رخ دلدار بگویید

با مشعل قرآن ره توحید بپویید

.

ز آیینه ی دل تیرگی شرک بشویید

ای گمشدگان گمشده ی خویش بجویید

.

کان ماه مبارک به مبارک سحر آمد

از شوق رخش خنده ز خورشید بر آمد

.

دانی ز چه شیطان همه در جوش و خروش است

دانی ز چه آتشکده ی فارس خموش است

.

یعنی که یم رحمت توحید به جوش است

خاموش که آوای خداوند به گوش است

.

این مشعل انوار سماوات و زمین است

خاموشی آتشکده ی فارس از این است

.

برخیز که شد نخل غم دل شجر طور

تا چند جفا و ستم و دشمنی و زور

.

تا چند به پا سلطه ی ظلمت عوض نور

تا چند شود خوابگه دخترکان گور

.

تا چند به زندان هوس ها شرف زن

.

تا چند ستم پیشه زند کوس عدالت

تا چند فرو مایه زند لاف جلالت

.

تا چند بدان بی پدران فخر و اصالت

برخیز که سر زد به جهان نور رسالت

.

این پیک نجات است که از راه برآمد

پیغام برآرید که پیغامبر آمد

.

در خلوت شب آمنه زیبا پسری زاد

تنها نه پسر بر بشریّت پدری زاد

.

در فتنه ی بیدادگران دادگری زاد

چشم همه روشن که چه قرص قمری زاد

.

دست ازلی پرتوی از نور بر افروخت

رخشنده چراغی به نجات بشر افروخت

.

خورشید وجود آمد و دنیای عدم سوخت

برقی زد و اوراق جنایات و ستم سوخت

.

در پرتو انوار خدائیش صنم سوخت

ظلم و ستم و سرکشی و کبر و منم سوخت

.

در مکّه عیان گشت جمال احدیّت

بخشید به هر نسل فروغ ابدیّت

.

ای بحر شرف موج بزن گوهرت آمد

ای بتکده نابود که ویرانگرت آمد

.

ای جامعه خوشنود که پیغمبرت آمد

ای گمشده بر خیز ز ره رهبرت آمد

.

ای آمنه بگشای به تکبیر زبان را

ای حمزه بزن بر سر بوجهل کمان را

.

این است که دعوت ز هلاکت به بقا کرد

این است که از خلق ستم دید و دعا کرد

.

این است که از خلق خطا دید و عطا کرد

این است که پیوسته جفا دید و وفا کرد

.

این است که جاری ست به لب بانگ نجاتش

از غار حرا تا شب پایان حیاتش

.

این است که حق بینی و روشنگری آموخت

این است که دانایی و دانشوری آموخت

.

این است که هر گمشده را رهبری آموخت

این است که افتادگی و سروری آموخت

.

این است که آموخت به ما بت شکنی را

این است که بگرفت ز ما ، ما و منی را

.

این است همان بحر که وحیش گهر آمد

این است چراغی که به دل جلوه گر آمد

.

این است یتیمی که به عالم پدر آمد

این است همان نخل که علمش ثمر آمد

.

این است همان نور که روشنگر کُل بود

این است همان طفل که استاد رُسل بود

.

تا مکتب آن هادی کل راهبر ماست

تا سایه ی آن شمسِ دو گیتی به سر ماست

.

تا پرتو این نور چراغ سحر ماست

ما امّت او ، او به دو عالم پدر ماست

.

از شایعه و فتنه ی دشمن نهراسیم

غیر از ره اسلام رهی را نشناسیم

.

.

.

استاد حاج غلامرضا سازگار

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *