آن زمان که برای بردن من می شکافی صف قیامت را
***
آن زمان که برای بردن من می شکافی صف قیامت را
اهل محشر به غبطه می گویند خوش به حالت نوشته نامت را
.
رو به سویم می آیی و آرام می شود کم خروش و همهمه ها
چشم می بندم و قدم به قدم می شمارم صدای گامت را
می گذاری به روی شانه ی من ناگهان دست مهربانت را
مانده ام آن زمان چگونه دهم پاسخ اولین سلامت را
.
چارچوب تصورم این هاست : این که قید مرا نخواهی زد
حدسم از عاقبت توهم نیست تجربه کرده ام مرامت را
.
زیر هر آفتاب سوزان نه ؛ زیر طوبای تو دلم گرم است
نکند کم کنی ز روی سرم سایه ی لطف مستدامت را
.
پیش تر وام عشق دادی تا بخرم آبرو برای خودم
ناله سر می دهم مگر با اشک بدهم قسط های وامت را
.
روزگارم اگر چه تفدیده ست به سراب تو هم یقین دارم
تو خودت تشنه ای و می دانی حال عشاق تشنه کامت را
.
روی نیزه دوباره می گذرد خاطرات از مقابل چشمت
دود این خیمه ها می اندازد یاد دیوار و در مشامت را …
.
ادعایی نمی کنم اما فکر تنهایی ات مرا هم کشت
به خدا من می آمدم سویت می شنیدم اگر پیامت را
.
.
.
کاظم بهمنی
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید