اشعار آیینی خیمه...

غبار دشت بالا رفت

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 7 شهریور 1399

غبار دشت بالا رفت

متن شعر

غبار دشت بالا  رفت و می شد کاروانی آن میان پیدا

***

غبار دشت بالا رفت و می شد کاروانی آن میان پیدا.

به هر محمل نهان آیینه ی انسیه الحوراء

.

شگفتا کاروانی همچو اسماعیل طفلانش

چو ابراهیم مردانش دو عالم بی قرارانش

و باشد غبطه ی پیران مقام شیرخوارانش

.

علم در دست های حضرت سقا

قیامت را نمایان می کند آن قامت رعنا

.

حرم در سایه سار لطف او باقی

و خشکی بیابان هم صدا می زد به مشتاقی

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

.

به سوی شاه عالم چشم های عالم بالا

نگاه شاه اما در تماشای گل لیلا

.

میان آه و اندوه شقایق ها

و سیل اشک های حضرت زهرا

.

امیر قافله چشم و چراغ مشرقین آمد

حسین آمد حسین آمد ؛ حسین آمد حسین آمد

.

به نام نامی ساقی کوثر خیمه برپا شد

طنین انداز شد گویا صدا در پهنه ی گیتی

سر اهل زمین و آسمان پایین

.

که ناموس خدا از محمل خورشید می آید

به دور ناقه اش دیواری از غیرت مهیا شد

.

نمی بیند نگاهی قامت زینب ولی پیداست

از آینده حتی شوکت زینب ؛ جلال و حشمت زینب ؛

.

 شکوه و عصمت زینب چه گویم مدحت زینب ،

که بر روی عباس است پای حضرت زینب

.

و اجلال نزول دختر زهرا چنین باشد

چرا که در رگش خون امیرالمومنین باشد

.

به این حال آمده زینب به دشت کربلا اما

امان از گردش دنیا امان از عصر عاشورا

.

پناه خیمه مضطر شد بدون یار و یاور شد

و کاری که نباید می شد آخر شد

.

صدای ناله ی جنّ و ملک آمد

زمین گویا به سر می زد

زمان آشفته از این داغ و در هم شد

.

و این مرثیه اوج روضه ی ماه محرم شد

چه خونی در دلش کردند سوار ناقه ی بی محلش کردند

.

.

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *