غبار دشت بالا رفت و می شد کاروانی آن میان پیدا
***
غبار دشت بالا رفت و می شد کاروانی آن میان پیدا.
به هر محمل نهان آیینه ی انسیه الحوراء
.
شگفتا کاروانی همچو اسماعیل طفلانش
چو ابراهیم مردانش دو عالم بی قرارانش
و باشد غبطه ی پیران مقام شیرخوارانش
.
علم در دست های حضرت سقا
قیامت را نمایان می کند آن قامت رعنا
.
حرم در سایه سار لطف او باقی
و خشکی بیابان هم صدا می زد به مشتاقی
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
.
به سوی شاه عالم چشم های عالم بالا
نگاه شاه اما در تماشای گل لیلا
.
میان آه و اندوه شقایق ها
و سیل اشک های حضرت زهرا
.
امیر قافله چشم و چراغ مشرقین آمد
حسین آمد حسین آمد ؛ حسین آمد حسین آمد
.
به نام نامی ساقی کوثر خیمه برپا شد
طنین انداز شد گویا صدا در پهنه ی گیتی
سر اهل زمین و آسمان پایین
.
که ناموس خدا از محمل خورشید می آید
به دور ناقه اش دیواری از غیرت مهیا شد
.
نمی بیند نگاهی قامت زینب ولی پیداست
از آینده حتی شوکت زینب ؛ جلال و حشمت زینب ؛
شکوه و عصمت زینب چه گویم مدحت زینب ،
که بر روی عباس است پای حضرت زینب
.
و اجلال نزول دختر زهرا چنین باشد
چرا که در رگش خون امیرالمومنین باشد
.
به این حال آمده زینب به دشت کربلا اما
امان از گردش دنیا امان از عصر عاشورا
.
پناه خیمه مضطر شد بدون یار و یاور شد
و کاری که نباید می شد آخر شد
.
صدای ناله ی جنّ و ملک آمد
زمین گویا به سر می زد
زمان آشفته از این داغ و در هم شد
.
و این مرثیه اوج روضه ی ماه محرم شد
چه خونی در دلش کردند سوار ناقه ی بی محلش کردند
.
.
.
برای حمایت از خیمه کلیک کنید