اشعار آیینی خیمه...

سخت در غربت این شهر شدم مضطرتان

اطلاعات بیشتر
تاریخ انتشار 10 مهر 1399

سخت در غربت این شهر شدم مضطرتان

متن شعر

سخت در غربت این شهر شدم مضطرتان

***

سخت در غربت این شهر شدم مضطرتان

خنجر کوفه گرفته است نشان حنجرتان

.

وای از این شهر طلبکار که راضی نشود

جز به اعضاء مقطع شده ی پیکرتان

.

ریختند از همه سو بال و پرم را کندند

کاش مقراض نریزد سر بال و پرتان

.

کوفه شمشیر و سنان سنگ و عصا می آرد

ببرد جوشن و عمامه و انگشترتان

.

مرد بودم من و در کوچه ای گیر افتادم

آه در کوچه چه آمد به سر مادرتان

.

حرمله در دهنم زد که نگویم برگرد

دو سه دندان من افتاد فدای سرتان

.

قصد شومی ست پسِ تیر سه پر ساختنش

نکند غبغب ناز علیِ اصغرتان

.

فقط از آمدن کوفه حذر کن بلکه

سر بازار تماشا نشود خواهرتان

.

حاضرم دختر من را به کنیزی ببرند

نکند دستی اشاره به سوی دخترتان

.

هرچه در قافله مشک است پر از آب کنید

خواهشم را برسانید به آب آورتان

.

عذر تقصیر که بازوی مرا هم بستند

همه هستی من پیشکش محضرتان

.

.

.

برچسب ها

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *